در روزگاری که بهانه های بسیار برای گریستن داریم ، شرم خندیدن، به مضحکه هم میهنان مان را بر خود نپسندیم.
یه روز یه ترکه ...
اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.. ؛
خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛
یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، برای اینکه ما یه روزی تو این مملکت آزاد زندگی کنیم.
یه روز یه رشتیه..
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛
برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلقه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛
اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد.
یه روز یه لره...
اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛
ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد.
یه روز یه قزوینه...
به نام علامه دهخدا ؛
از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بوده و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد.
یه روز ما همه با هم بودیم...، ترک و رشتی و لر و اصفهانی و...
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند... ؛
حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم!!! و اینجوری شادیم !!!!
این از فرهنگ ایرونی به دور است. آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند.
پس با همدیگه بخندیم نه به همدیگه
امروز هر چقدر بخندی و هر چقدر عاشق باشی
از محبت دنیا کم نمیشه پس بخند و عاشق باش
امروز هر چقدر دلها را شاد کنی
کسی به تو خورده نمیگیره پس شادی بخش باش
امروز هرچقدر نفس بکشی
جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمیشه
پس از اعماق وجودت نفس بکش
امروز هر چقدر آرزو کنی چشمه ی آرزوهات خشک نمیشه پس آرزو کن
امروز هر چقدر خدا را صدا کنی خدا خسته نمیشه
پس صدایش کن
او منتظر توست
او منتظر آرزوهایت
خنده هایت
گریه هایت
ستاره شمردن هایت
و عاشق بودن هایت است
امروز امروز است
در سرزمین من هیچ کوچه ای به نام هیچ زنی نیست در سرزمین من هیچ کوچه ای به نام هیچ زنی نیست و هیچ خیابانی … بن بست ها اما فقط زنها را می شناسد انگار... در سرزمین من سهم زنها از رودخانه ها تنها پل هایی است که پشت سر آدمها خراب شده اند... اینجا نام هیچ بیمارستانی مریم نیست تخت های زایشگاهها اما پر از مریم های درد کشیده ای است که هیچ یک ، مسیح را آبستن نیستند ... من میان زن هایی بزرگ شده ام که شوهر برایشان حکم برائت از گناه را دارد ...!!! نمی دانم چرا شعار از لیاقتم ، صداقتم ، نجابتم و ... می دهی تویی که می دانم اگر بدانی بکارتم به تاراج رفته ، انگ هرزه بودن می زنی و می روی اما بگرد ، پیدا خواهی کرد این روز ها صداقت و ، لیاقت و ، نجابتی که تو می خواهی زیاد میدوزند!! روی حرفم، دردم با شماست اگر زنی را نمی خواهید دیگر یا برایش قصد تهیه زاپاس را دارید به او مردانه بگو داستان از چه قرار است آستانه ی درد او بلند است . یا می ماند... یا می رود! هر دو درد دارد! اینجا زمین است حوا بودن تاوان سنگینی دارد...
ای آزادی تو چیستی ؟ که از برایت تن ها مصلوب زندان ها پر سرها به دار آویخته مادر ها بی فرزند و فرزندان بی پدر میشوند ... چقدر بی هویتی تو این بار " ازادی" الف نامت را بدون کلاه مینویسم تا دیگر به نام نیکت هیچ کلاهی
بر سرت نگذارند
گاهی به خودم ، نسلم ، هدف هامون ، معیارهامون، به الگوهامون شک می کنم ! به کجا باید می رفتیم و کجاییم؟ خواستن چی بسازن و به کجا رسیدن ؟ واقعا باید کدوم رو انتخاب کرد؟ اسلام و تمدنی که بزرگان میگن؟ و یا دینی که اکثریت دارن؟ و یا تلفیقی از هردو؟ ولی هیچ گاه از حقیقت نمیتونم چشم پوشی کنم
دردم می آید خر فرض شوم
دردم می آید آنقدر خوب سر وجدانت کلاه میگذاری
و هر بار که آزادیم را محدود میکنی
میگویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است
نسل تو هم که اصلا مسول خرابی هایش نبود
میدانی ؟
دلم از مادر هایمان میگیرد
بدبخت هایی بودند که حتی میترسیدند باور کنند حقشان پایمال شده
خیانت نمیکردند .. نه برای اینکه از زندگی راضی بودند
نه ...خیانت هم شهامت میخواست ... نسل تو از مادر هایمان همه چیز را گرفت
جایش النگو داد ...
مادرم از خدا میترسد ... از لقمه ی حرام میترسد ... از همه چیز میترسد
تو هم که خوب میدانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است
دردم می آید ... این را هم بخوانی میگویی اغراق است
ببینم فردا که دختر مردم زیر پاهای گشت ارشاد به جرم موی بازش کتک میخورد
باز هم همین را میگویی
ببینم آنجا هم اندازه ی درون خانه ، غیرت داری ؟؟
دردم می آید که به قول شما تمام زن های اطرافتان خرابند ...
و آنهایی هم که نیستند همه فامیل های خودتانند ....
مادرت اگر روزی جرات پیدا کردی ازش بپرس
بیچاره سرخ می شود و جوابش را ...
باور کن به خودش هم نمی دهد
دردم می آید
از این همه بی کسی دردم می آید
حمایت آمریکا و انگلستان و سایر قدرتها علت قدرت یهودیان نیست بلکه معلول قدرت آنان است. هر چند در مراحل بعدی به قدرت بیشتر هم می انجامد.
چرا؟
وچشم انداز به دنیا و زندگی نوین است و بس.
ما بچه های کارتون های سیاه و سفید بودیم
ملغمه ای بنام ایران و ایرانی
مردمان جالبی هستیم 65000 شرکت تجاریدردبی داریم
سه میلیون ایرانی پناهنده درخارج ازایران.
در تهران از خواب بیدار می شویم. محل شرکت تجاری و مرکز خریدمان در دبی است؛
استعدادمان در تهران کشف و نبوغمان در اروپا شکوفا می شود.
برای تحصیل به فرانسه یا لندن می رویم، اما چون از کار در اروپا خوشمان نمی آید، در ایالات متحده آمریکا کار می کنیم، و هر وقت بیکار شدیم برای گرفتن حقوق بیکاری به اروپا می رویم؛
برنامه های تلویزیونی مان از لوس آنجلس پخش و در خرم آباد دریافت می شود. فیلم های مان را در بیابان های ایران می سازیم، اما در ونیز و پاریس و برلین آنها را نمایش می دهیم و از آنجا جایزه فیلمسازی می گیریم؛
در کلن طرفدار جمهوری و در تهران طرفدار سلطنت هستیم؛
مهم ترین مقالات سیاسی مان در اوین نوشته ، اما در پاریس خوانده می شود؛
از واشنگتن نامزد انتخابات می شویم، اما صلاحیتمان در تهران رد می شود، بنابراین در برلین انتخابات را تحریم می کنیم و در لندن تصمیم می گیریم رفراندوم برگزار کنیم؛
در هلند عضو پارلمان و در اسرائیل رئیس جمهور می شویم، در تهران با حکومت مخالفت می کنیم، در عراق با حکومت می جنگیم، اما در لبنان از حکومت دفاع می کنیم؛
در تهران کنسرت موسیقی راک برگزار می کنیم، اما در فرانکفورت کنسرت موسیقی سنتی مان با استقبال آلمانی ها روبرو می شود؛
در آنکارا در کنسرت موسیقی پاپ ایرانی شرکت می کنیم، اما در آنتالیا می رقصیم، در کانادا برنده مسابقه ملکه زیبایی می شویم، حقوق زنانمان در مشهد نقض می شود، اما در سوئد از حقوق زنان دفاع می کنیم؛
ولیعهدمان در امریکاست، ملکه مان در یکی از شهرهای فرانسه زندگی می کند، رئیس جمهور سابقمان در پاریس زندگی می کند، رئیس قوه قضائیه مان متولد عراق است، در عوض نخست وزیر عراق سالها در ایران زندگی می کرد و رئیس جمهور اسرائیل متولد ایران است؛
در ایران زندگی می کنیم، در ترکیه تفریح می کنیم، در آمریکا پولدار می شویم و برای مرگ به ایران برمی گردیم.
زبانمان فارسی است اما پرازلغات عربی وانگلیسی
وآلمانی وفرانسه
درمیهمانی هایمان غذای خارجی سرومی شود وبه آهنگ های غربی می رقصیم.
ازوضع کشورمان ناراضی
هستیم اما معتقدیم که برای پول درآوردن هیچ کجا
بهترازایران نیست.
وبهترین راه حل برای تغییروضع موجود را نشستن پشت کامپیوترواظهارنظردر
فیس بوک وتوئیترمی دانیم!
خداوند خودش مارا شفا دهد انشاءالله
احساس میکنم این روزها معنای زیبایی را گم کرده ای
باور کن زیبایی در چشمهای امانتیه رنگ روشن و لبهای برجسته کرده سرخ نیست
باور کن هر چه قدر هم دماغت را کوچک کنی و سر بالایش کنی زیبا نخواهی شد
باور کن پوست سیاه و سایه های سفید زیباترت نمیکند
... دختر سرزمین من ملاک های زیباییت را تغییر بده زیبایی ظاهری هر فرد همانیست که خداوند در وجودش قرار داده زیبایی ظاهر زمانی به چشم خواهد آمد که تو قلب پاکی داشته باشی آنوقت همه تو را زیبا خواهند دیدبا دقت به اطرافت نگاه کن خلاقیت دست دکتران جراح همه را یک شکل کرده باور کن این زیبایی نیست این تو را به عروسکی تبدیل میکند در دست انسان های ظاهر پرست و کثیف که تو را برای عیش و عشرت لحظه ایشان میخواهنددختر زیبای سرزمین من از صمیم قلب برایت آرزو میکنم زیبایی حقیقی گم شده ات را دوباره پیدا کنی!!!
آنها هر چه خواستند گفتند و من سکوت کردم
آنها مرا هرزه و هرجایی و قرتی خواندند و من سکوت کردم
آنها مرا امر به معروف و نهی از منکر کردند و من سر پایین انداختم و سکوت کردم
آنها از باورها و عقایدشان گفتند و من به نشانه احترام سکوت کردم
آنها مرا...
سکوت کردم چون در خانه مرا اینطور تربیت کرده بودند
سکوت کردم چون فکر می کردم باید به همه چیز و همه کس احترام گذاشت
من به احترام سکوت کردم پدرم به احترام سکوت کرد و پدر بزرگم هم.
ما همه سکوت کردیم. اجداد ما همه سکوت کردند.
احترام ما از سر ترس بود یا فرهنگ تحمیلی نمی دانم اما ما همه سکوت کردیم.
هزار و چهار صد سال است که سکوت کردیم و سکوت کردیم
هر که سکوت نکرد و پرسید چرا احترام ؟ همه با دستان خود او را کفن کردیم. ما همه سکوت کردیم...
داستانی است درمورد اولین دیدار "امت فاکس"، نویسنده و فیلسوف معاصر، از آمریکا، هنگامی که برای نخستین بار به رستوران سلف سرویس رفت.
عزیزان، کسی که این مطالب را نوشته است شاید خود نیز دچار این
مشکلات است. همه ما در رفتارمان مشکلاتی داریم. ولی باید
بپذیریم ایران ما ، همان
سرزمینی که هنگام قرائت سرود ای ایران ای مرز پر گهر ، موهای
گرده مان سیخ
میشود و دچار دل لرزه مطبوعی میشویم ، در حال سقوط است.
بپذیریم اگر شرایط
کنونی ایران اینگونه است همه دلیلش مدیران و بالا سری های ما
نیستند و نقش اصلی
را خودمان ایفا می کنیم
روزگار غمباری را سپری می کنیم که هرکس، هرچه و هرجا که دستش برسد از آن می زند تا توازن مالی خود را برقرار کند.
ناگوارتر و تلخ تر از اتفاقات کلان اقتصادی که این روزها همه درباره اش صحبت می کنند شاید همین رخدادهای پیدا و پنهانی باشد که در گوشه گوشه شهر همه را به فکر فرو برده اما ماجرا آنقدر خرد و جزئی است که کسی درباره اش حرفی نمی زند.
این روزها همه می زنند. یکی از زندگی خود، یکی از تفریح و معاشرت و کسی هم اگر دستش برسد و امکانش را داشته باشد از خدمت یا محصولی که به مردم تحویل می دهد. این روزها گذرتان به هر صنفی بیفتد و سر و کارتان با هر قشری باشد به وضوح می توانید از کاهش کیفیت و کمیت و خدمات ارائه شده مطلع شوید.
کافی است از رستورانی غذا بگیرید، سر و کارتان به بیمارستان بیفتد، لباسی سفارش دهید، جنسی بخرید، اتومبیلتان را به تعمیرگاه ببرید و یا اینکه به نحوی با مراکز خدماتی در ارتباط باشید، خواهید دید که چگونه از یک جای کار می زنند و کم می گذارند تا به خیال خود، دخل و خرجشان با هم بخواند.
مثال معروف و عامیانه این "زدن" را وقتی می بینیم و می شنویم که بسته چیپس یا پفکی باز می شود و در کنار حجم زیادی از هوا، مقداری خوردنی هم یافت می شود! قضیه روشن است فلان کارخانه برای بقا و سوددهی، از محصول خود می زند. اوضاع دیگر مواد خوراکی هم بهتر نیست. تولیدکنندگانی که نمی توانند قیمت محصول خود را افزایش دهند از محصول کم می کنند. رستوران هایی که ظرفیتشان برای افزایش قیمت یک پرس غذا به پایان رسیده و کششی برای افزایش قیمت ندارند یا از طول سیخ می کاهند یا از مخلفات غذا می زنند یا بی خیال کیفیت و مواد مرغوب می شوند.
صبر کنید، داستان هنوز ادامه دارد. کارمندان بخش خصوصی و ادارات غیردولتی این روزها می بینند که مدیر شرکت از نابسامانی اوضاع اقتصادی به ستوه آمده و در اولین گام، اقدام به قطع مزایای جانبی و امتیازات کاری کرده است. کارمندان هم که حقوق و پاداش را متناسب با حال و روز خود نمی بینند به صورت متقابل تا جایی که بتوانند از کار می زنند.
آنها که زمانی که سفر سالیانه دبی و تایلندشان قطع نمی شد، با افزایش بی سابقه قیمت ارز از مسافرت های خارج از کشور خود می زنند، خانواده هایی که امکان پذیرایی و برپاکردن سفره های شام را ندارند از مهمانی های خانوادگیشان می زنند. گروه دیگری که زمانی به برنامه های فرهنگی، هنری بها می دادند از کنسرت موسیقی و سینما تئاترشان می زنند. دوستان و رفقایی را می شناختم که پای ثابت رستوران ها و بوفه های گران قیمت تهران بودند. این روزها که هزینه های زندگی سرسام آور شده، این ها هم از رستوران بازی هایشان می زنند.
جوانانی که اهل استخر و بدنسازی و اجاره زمین فوتبال و دیگر سالن های ورزشی بودند با وضعیتی که برایشان به وجود آمده از ورزش خود می زنند.
مادری که نیازهای مختلف اعضای خانواده را می بیند از سفره رنگین می زند. پدری که درخواست های فرزندانش را می بیند از لباس نوی شب عید خود می زند.
خانواده متدینی که می بیند سه شب اقامت در مشهد چه هزینه هایی اضافه بر حد معمول تحمیل می کند به امام زاده صالح رضایت می دهد و از زیارت می زند. نوعروس و مادرِ حیرت زده، وقت خرید، با بغض و آه، از جهاز و جنس عالی می زنند. ماه داماد و پدر، هنگامِ رفع احتیاج، از برای دفع کسری های خود، این در و آن در می زنند.
بستگان و قوم و خویش، البته حق دارند ولی، موعدِ چشم روشنی با شرم و حزم و احتیاط، از سکه و زر می زنند.
مردمانی هم که البته ندارند هیچ آه در یک بساط، از سر ناچاری و درماندگی، بر سینه و سر می زنند.
ماجرا اما به همین جا ختم نمی شود. گروه دیگری هم هستند که جور دیگری می زنند. آنهایی که دستی در تولید نداشته یا امکانی برای کاهش محصول ندارند، صبورانه اوضاع را نظاره می کنند و به وقتش از جیب مردم می زنند. این دسته از افراد کاری ندارند که قیمت ها چه وضعی پیدا می کند و اقتصاد چه حال و روزی دارد. اینها خودشان مستقیم با مردم طرف حسابند و هرچه ارزش پولشان کم شود یا تورم افزایش یابد، آن را به وقتش با مشتریانشان حساب می کنند.
دندانپزشک یا جراح متبحری که با علم به نیاز بیمارانش، تعرفه هایش را ماه به ماه افزایش می دهد، راننده تاکسی که در آخرین ساعات شب یا زیر بارش باران، بیچارگی مسافران را فرصت خوبی برای دو برابر کردن کرایه می بیند، خرده فروشی که قیمت خرید را نادیده گرفته و قیمت اجناسش را به روز تعیین می کند، اینها همه از جیب مردم می زنند و در دلشان استدلال خاص خودشان را دارند: «فرقی نمی کند تورم چقدر باشد و هزینه هایم چقدر افزایش پیدا کند، وضعیت هرچه شود من هم از مشتریانم را می گیرم و کسری را جبران می کنم.»
گروه دیگری هستند که نه تولیدی دارند، نه فروشی دارند و نه خدماتی که از آن بزنند. این ها در مواجهه با مشکلات و گرفتاری های روز، کم طاقت تر و کم توان تر شده، اعصابشان یاری نمی کند و در نتیجه از لطف و نوعدوستی خود می زنند. این ها دیگر دست نیازمندی نمی گیرند، میزان یاری و نیکوکاریشان افت می کند. در اختلافات کوتاه نمی آیند، از خودگذشتگی نمی کنند و از انسان دوستی و ... خود می زنند.
این بخش آخر شاید خطرناک ترین نوع "زدن" باشد؛ اتفاقی که اثرات اجتماعی نگران کننده ای داشته و زندگی در جامعه را سخت می کند.
اینها که همه گفته شد شاید پاسخ به یک سئوال را برای ناظران راحت کند: "چرا با وجود این همه گرانی و تورم افسارگسیخته، نشانی از نارضایتی عمومی و یا بروز مشکلی جدی را در سطح جامعه نمی بینیم و به ظاهر همه چی آرام است؟"
پاسخ این است: این روزها همه می زنند .... هرکس، هرچه و هرجا که دستش برسد می زند
بگذار گریه کنم
نه برای تو
بلکه برای عاطفه ای که نیست
و دنیایی که
...
انجمن حمایت از حیوانات دارد
اما انسان
پابرهنه و عریان می دود
و در زکام دفن می شود
برای دنیایی که زیست شناسان رمانتیکش
سوگوار انقراض نسل دایناسورند
دنیایی که در حمایت از نوع خویش
گاو شده است
بگذار گریه کنم
برای انسان نیم دایره
انسان لوزی
انسان کج و معوج
انسان واژگون
و انسانی که
در بزرگداشت جنایت هورا می کشد
و سقوط را
با همان لبخندی که بر سرسره می نشیند
جاهل است
انسانی که
راه کوره های مریخ را شناخته است
اما هنوز
کوچه های دلش را نمی شناسد
و در مه غلیظی از نسیان
دست و پا می زند ...
من ایرانیم...ریاکارم ...دروغ می گویم...دزدی میکنم...ربا خوارم...زنا کارم...نارو میزنم...برادر میکشم...قامت پدر خم میکنم...مادر را زجرکش میکنم...قاتلم...اما...محرم که میرسد...از همه مسلمان ترم...سینه میزنم...اشک تمساح میریزم...سرم را از وسط دو نصف میکنم...میدانی چرا؟؟؟
نه... عاشق حسین نیستم...اصلا امام حسین را نمیشناسم...فقط...می خواهم سر خدا هم کلاه بگذارم...آری...من ایرانیم..
فکرم همهجا هست، ولی پیش خدا نیست
سجاده زر دوز که محراب دعا نیست
گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟
اندیشه سیال من ـ ای دوست ـ کجا نیست؟
از شدت اخلاص من عالم شده حیران
تعریف نباشد، ابداً قصد ریا نیست
از کمیتِ کار که هر روز سه وعده
از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست
یکذره فقط کُندتر از سرعت نور است
هر رکعتِ من حائز عنوان جهانیست
این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟
چندیست که این حافظه در خدمت ما نیست
ای دلبر من! تا غم وام است و تورم
محراب به یاد خم ابروی شما نیست
بیدغدغه یک سجده راحت نتوان کرد
تا فکر من از قسط عقبمانده جدا نیست
هر سکه که دادند دوتا سکه گرفتند
گفتند که این بهره بانکیست، ربا نیست
از بسکه پی نیموجب نان حلالیم
در سجده ما رونق اگر هست، صفا نیست
به به، چه نمازیست! همین است که گویند
راه شعرا دور ز راه عرفا نیست
نسبت به آثار باستانی کشورمون بی اهمیت بودن و بر روی آنها یادگاری نوشتن
با آدم ضعیف تر از خودتون تا حالا پینگ پونگ بازی کرده اید؟ منظورم اینایی هستن که تازه راکت بدست شده اند و چند ساعتی مربی داشته
اند و تازه از استایل والیبال اومده اند تو تنیس روی میز (با راکت اسبک میزنند)
خیلی عجیبه که اینها چون بد بازی میکنند ، نمیتونی ببریشون و اصلا هم مهم نیست مهارتت ! طرف عملا یه بازی دیگه میکنه و توهم زده که پینگ پونگ داره بازی میکنه...من و تو هم عملا تو این توهم وقتمون حروم میشه واتفاق بدتر اینه که وقتی با یه آدم حسابی میشینی پای بازی میبینی مهارتت خیلی کم شده و طول میکشه تا برسی به سطح بازی اصلی خودت!
اینها را نوشتم تا بگم حرف اصلیم را
وقتی با یه آدم کم فهم معاشرت میکنی یا آدمی که خودش را به نفهمی میزنه
وقتی با یه آدم خاله زنک دم به دم میشی
وقتی با آدم احمق دمخور میشی که قضاوتهای عجیب غریب و خرافی داره و تحملش میکنی ،
وقتی با یه آدم روبرو میشی که دغدغه هایش (مسکن ورستوران و لباس برند و(!...
دیگه انتظار نداشته باش که از حروم شدن وقتت غصه بخوری
از درجا زدنت هم خجالت نمیکشی
از تجمع برنامه ای نصفه عمل شده و کارهای نیمه تمامت هم ککت نمیگزه
از نخواندن آخرین مقاله تخصصی رشته ات، بهت بر نمیخوره
یا ندیدن فلان دانشمند و بلد نبودن مفاهیم بلند حافظ و مولوی و ....دردت نمیاره
داری بی غیرت میشی عزیزم
به مردنت ادامه بده
یا مثل یه بزرگمرد از این وضعیت بیا بیرون و نذار زنده به گور بشی و بشی یه مرده متحرک...
هیچ چیز نمیتواند دو بار اتفاق بیفتد،
و اتفاق نخواهد افتاد
درنتیجه ناشی
به دنیا آمده ایم
و خام خواهیم رفت
حتی اگر کودن ترین شاگرد ِ مدرسه ی دنیا می بودیم
هیچ زمستانی یا تابستانی را تکرار نمی کردیم
هیچ روزی تکرار نمی شود
هیچ شبی، دقیقاً مثل شب پیش نیست،
هیچ بوسهای، مثل بوسهی قبل نیست
و نگاه قبلی مثل نگاه بعدی
دیروز ، وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بر زبان آورد،
طوری شدم ، که انگار گل رزی از پنجره ی باز
به اتاق افتاده باشد
امروز که با همیم
رو به دیوار کردم
رز! رُز، دیگر چیست؟
آیا رز ، گل است؟ شاید سنگ باشد
روزها، همه زودگذرندچرا ترس،این همه اندوه بیدلیل برای چیست؟
هیچ چیزی همیشگی نیست
فردا که بیاید، امروز فراموش شده است.
هر دو خندان
خود را با طالع و سرنوشتمان هماهنگ می کنیم
هر چند باهم متفاوتیم
مثل دو قطره ی آب زلال
بـعـضی آدمـها ...آدمایی هستن کههروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم ..وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده،راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون حیوونکی نپره ...اگه یخ ام بزنن، دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون ...آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگههمونایین که براتون حاضرن هر کاری بکنناینا فرشتن ...تو رو خدا اگه باهاشون می رید تو رابطه، اذیتشون نکنین...تنهاشون نزارین، داغون می شن !همینها هستند که دنیا را جای بهتری می کنندمثل آن راننده تاکسیای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی.آدمهایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی،دستپاچه رو بر نمیگردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.آدمهایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند.دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند،... مثلا می گوینداین شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتر یادداشتی، کتابی...آدمهایی که از سر چهار راه، نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.آدمهای پیامکهای آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند،آدمهای پیامکهای پُر مهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.آدمهایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین،خطهایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.آدمهایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.آدمهایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.همینها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردنمثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظهی قبل از رها کردن دست،با نوک انگشتهاش به دستهایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسهوقتی از کنارشون رد میشی بوی عطرشون تو هوا موندهوقتی بارون میاد دستاشون رو به آسمونهوقتی بهشون زنگ میزنی حتی وقتی که تازه خوابیدنبا خوشرویی جواب میدنو میگن خوب شد زنگ زدی باید بلند میشدموقتی یه بچه میبینن سرشار از شورو شوق میشن و باهاش شروع به بازی کردن میشنآره همین ها هستند که هم دنیا رو زیبا میکنن هم زندگی رو لذت بخش تر:)
حتماً برخورده اید به انسان های پیر و جوانی که آن قدر غرق در مسائل معمولی و روزمره ی زندگی شده اند که دیگر به هیچ مسأله ی مهمی فکر نمی کنند . شاید هم اصلاً فکر نمی کنند. دیگر دغدغه ی هیچ چیز را ندارند. دیگر درد جامعه، درد تفکّر، درد دین، درد کشور را ندارند و همه چیز برایشان در ماشین و خانه و تأمین آتیه ی فرزندان و امثال این ها خلاصه شده است. بحران بزرگی که سال های سال است دامن گیر ما شده است... شاید در گذشته های نه چندان دور، بزرگ ترین درد اجتماعی ما، " پایین بودن سطح سواد عمومی " بود. مشکلی که توانستیم بر آن فائق آییم اما درد بزرگ دیگری جای آن را گرفت و آن " پایین بودن سطح سواد تخصصی " بود. آن هم حل شد. اکنون اما با مشکلی دردآور تر و مهلک تر مواجهیم که شاید بتوان نام آن را " بحران بی دردی " گذاشت. حالا سطح سواد و اطلاعات عمومی بالا رفته، متخصصین زیادی تربیت شده اند اما به واسطه ی غفلت ما از " جهت دهی " به آن ها، این بحران نوظهور، ظهور کرده است. منفعت گرایی، فرد گرایی، مادی گرایی بیداد می کند و دغدغه مندی و دردمندی مظلوم واقع شده اند. تحصیل کردگانی داریم که بیش از هر چیز به حقوق پایان ماه، خرید خودروی لیزینگی، حساب تأمین آتیه و ... و ... می اندیشند اما دیگر درد همسایه، درد میهن و درد جامعه ندارند. اگر بخواهم دقیق تر بگویم، دغدغه دارند اما دغدغه هایشان فردی شده است. فرقی بین حوزه و دانشگاه، بین خارج و داخل، بین مشهد و تهران نیست؛ بحران بی دردی، بیش از حد فراگیر است. اینکه فراگیر شده است یا آن را فراگیر کرده اند، موضوع بحث من نیست. چه فرقی می کند که توطئه ی خارجی ها باشد یا داخلی ها؟! چه فرقی می کند که با نقشه ی قبلی این بحران ایجاد شد یا بدون نقشه ی قبلی؟! شاید هم رفتار ما! یا رفتار الگوهای اجتماعی ما، جامعه را به این سمت هدایت کرده! نمی دانم و در بحث ما هم وارد نیست. موضوع بحث، اصل این بحران بی فکری است. تلنگری است برای تک تک ما که اگر گرفتار این بحران هستیم به خود آییم ... چرا جوان تحصیل کرده ی حوزوی ما بیش از آن که به آینده ی نظام اسلامی، آینده ی دین، آینده ی جامعه و آینده ی تمدّن بیندیشد، به آینده ی خود می اندیشد؟ البته این به معنای فراموش کردن خود نیست. تدبیر امور فردی هم دارای اهمیت فراوانی است. این دو در کنار هم ارزش می یابد. اما چرا از تدبیر امور اجتماعی به کلّی غافل شده ایم؟ این را همه قبول داریم که تنها تفاوت انسان و حیوان در تفکّر اوست و این قابلیت است که او را از دیگر موجودات متمایز می کند! اما چقدر از این قابلیت انحصاری خود استفاده کرده ایم؟ چند نفر از ما سعی می کنند ورای اتفاقات روزمره ی زندگی تفکّر کنند؟ چند نفر از ما وقتی روزنامه می خوانند، به آن اخبار فکر می کنند و سعی می کنند نگاه تحلیلی خودشان را تقویت کنند؟ چند نفر با توجه به نقش رسانه، اخبارِ رسانه را تعقیب می کنند؟ تفکّر ما خشکیده است. ما به دستگاهی الکترونیکی شبیه شده ایم که اطلاعات ورودی عمده ای را روزانه قبول می کنیم و بدون دخل و تصرّف، آن ها را به حافظه می سپاریم. چیزی شبیه رایانه شده ایم. دیگر اهل فکر کردن مستقل نیستیم. فکر را هم برایمان تعریف کرده اند. فکرِ بدی را برایمان تعریف کرده اند و شاید هم خودمان اینگونه تعریف کرده ایم. شاید بتوان ریشه ی این مشکل را در سیستم آموزشی یافت که ما را تربیت کرده است. سیستمی که ما را بر اساس سنّ و سالمان در کلاس ها نشاند و معلّم را در کلاس حاضر کرد که برایمان از روی کتاب بگوید و ما هم بنویسیم! فقط اطلاعات بگیریم و دنیایی از اطلاعات شویم. همین سیستم، ارزش ها را برایمان تعریف کرد. این سیستم، نمره ی خوب را با ارزش کرد اما ارائه ی نظر را، صاحب نظری را، تفکّر را و ایجاد اطلاعات را ارزش نبخشید. ما ثمره ی همین سیستم هستیم. اصلاً توان ایجاد اطلاعات در ما خشکیده است. درخت تفکّرمان خشکیده و چاره ای جز احیای آن نیست! این بحران، بحران تازه ای نیست. سال هاست که بیداد می کند و سال هاست که متفکّران بزرگی نسبت به آن هشدار داده اند. سال هاست که مطهری ها و شریعتی ها اهمیّت این موضوع را به ما یادآوری کرده اند. مسأله منحصر به ایران هم نیست اما مشاهده ی آن در ایران، حیرت انگیز تر است. باید کاری کنیم ... باید " نظام ارزش گذاری جدید " تعریف کنیم. باید به تفکّر، بها بدهیم. صاحبان افکار باید محترم باشند. این نظام ارزش گذاری جدید، نگاهمان را تغییر خواهد داد. ویژگی بزرگ این نظام آن است که قبل از اینکه در سطح جامعه ایجاد شود، باید درون تک تک ما ایجاد شود. ما باید متفکّر باشیم. باید نگاه تحلیلی و انتقادی داشته باشیم و باید متفکّران و تحلیل گران و منتقدان را محترم بدانیم. (البته جای یادآوری است که در ادبیات روایی و قرآنی ما هم، ارزش عالِم و متفکّر ، فراوان ذکر شده است.) اگر جامعه، متفکّر باشد، دیگر هر داده ای را قبول نمی کند و آن را تجزیه و تحلیل می کند. صحیح و غلط را از یکدیگر تمییز می دهد. باید به جایی برسیم که هر دانشجو، هر طلبه، هر کارمند، هر کارگر و اصلاً هر انسانی برای خود دارای ایدئولوژی باشد، دارای جهان بینی باشد. (جهان بینی که بر اساس تفکّر و عقلانیّت، آن را ایجاد کرده است.) برای ایدئولوژی و جهان بینی خود، ارزش قائل باشد و در مسیر اجرای آن بکوشد، یعنی برای ایدئولوژی های خود، استراتژی داشته باشد. به تعبیر دیگر، هر انسانی باید درون ذهن خود، تمدّن خاص خود را داشته باشد. پروتاریا یا همان آرمان شهر یا همان مدینه ی فاضله ی خودش را داشته باشد و بکوشد که به آن برسد و دیگران را هم برساند. باید برای خود، " منظومه ی فکری " داشته باشد . اگر این ها برایمان ارزش باشد، نگاهمان به خیلی از مسائل تغییر می کند. علم برایمان از ثروت مهم تر می شود. علما از ثروت مندان عزیز تر می شوند. رشد علمی گسترش می یابد. تفکّر، رواج پیدا می کند. " اندیشه "، اصالت پیدا می کند. در این نظام ( إصالة الفکر )، ارزش جوان متفکّرِ معتقد به مارکسیسم که برای اجرای اصول مکتب خود می کوشد، از جوان ظاهراً مذهبی که اصلاً مکتبی ندارد، بیشتر است. در این نظام، کسی که عمری را برای ایجاد مکتب و اندیشه ای جدید گذاشته است، ارزش می یابد. در این نظام، دانشجوی دردمند و دغدغه دار، از دانشجوی بی درد، با ارزش تر است. در همین نظام است که مارکس و هگل و حتی هیتلر از خیلی امثال من با ارزش تر می شوند و البته هیچ اشکالی ندارد. اگر بگذاریم و بخواهیم که تفکّر، اصالت یابد، باید لوازم و ملزومات آن را هم قبول کنیم. باید آزادی اندیشه را هم قبول کنیم و از طرفی تحمّل فکر مخالف را هم داشته باشیم. باید خودمان هم متفکّر شویم ...
فهمید دارم حسرتی، داغی، غمی؛ فهـمید
از حجــم اقیــانوس دردم شبنـمی فهمید
می گفت یک جــایی دلم دنبال آهویی است
فــال مــرا فــهمی نفــهمی مبهــمی فـهـمید
این کـولی زیبــا دو مــاه از ســـال می آمد
وقـتی کــه می آمد تمــام کــوچه می فهمید
امسـال هــم وقتـی که آمد شهــر غـوغا شد
امسـال هــم وقتـی کــه آمـد عالــمی فهمید
اوداشـت هفـــده سـال یا هجده... نمی دانم
مـی شد از آن رخسـار زرد گنــدمی فهمید:
مـو فالـگیرُم...اومدُم فالِت بگــیرُم.... هـای
فهــمید دارم اضـطرابی ، ماتمـی ؛ فهـمید
دستــم به دستـش دادم و از تب ،تب سردم
بی آنکـه هـذیان بشـنود از مـن کمی فهمید
بخـتِت بلـنده...ها گُلو! چِشمون شیطون کور
راز تــونـه گـفــتـُم پریـنــو آدمــی فـهـمید
هی گفت از هر در سخن ، از آب و آیینه
از مهـره ی مار و طلسم و هر چه می فهمید
بـا اینهـمـه او کــولی خــوبی نخــواهـد شـد
هـرچـند از باران چشـمـم نـم نـمی فهمـید
مــی خـــوانــد از آیـیـــنه راز مــاه را امـا
یک عمـــر من آواره اش بودم، نمی فهمید!
دوستی از من پرسید : بامزه ترین خصوصیت بشری چیه؟
بهش گفتم تناقض...
بشدت عجله داریم بزرگ بشیم و بعد بزرگ شدن دلمون برای کودکی ازدست
رفتمون تنگ میشه.
برای پول دراوردن خودمون رو مریض میکنیم، بعد تمام پولمون رو خرج میکنیم تا
دوباره سالم بشیم.انقدر به اینده توجه میکنیم که حال رو از دست میدیم برای
همین نه حال رو تجربه میکنیم و نه آینده رو...
طوری زندگی میکنیم که انگار هرگز نمی میریم و طوری میمیریم که انگار هرگز
زندگی نکرده ایم
در این تاریکی مطلق
دراین شب زنده داری ها
کناره پنجره تنها
نشسته روی متن خاطرات تلخ و شیرینم، همین حالا
من از آن دور دستها می آیم
من از دریای پاکی صداقتها می آیم
و میدانم که در این پیچ و خمهای خیابانها
یکی هست آنطرفتر دورتر، از ساحلی زیبا
که بیدار است، میخواند و می اندیشدو با حس پاکش مینویسد همچنان تنها
و من اینجا و او آنجا
نشسته روی متن خاطرات، تلخ و شیرینم همین حالا
دلم تنگ است برای حس ناب پاک سرشار از صداقتها
دلم قلبی سرشار از، محبتها میخواهد
منم آن بانوی تنهایی
منم آن کوه رسوایی
منم آن کوه سرد و استوار دست و پا بسته
منم آن بانوی
لرزان جدا افتاده با قصه
منم تنها تر از تنها
منم رسوا تر از رسوا
منم آن بانوی
با احساس و بی همتا
منم آن بانوی
زخم خورده تنها
من آنجا رانده از یک زندگی ناب
من اینجا در پی قلبی پر از احساس
من آنجا بی قرارو خسته از تنهایی مفرط
من اینجا در پی بیداری از خوابی پر از غفلت
منم آن بانوی
تنهایی
منم ان کوه رسوایی
منم ان کوه سردو استوار دست و پا بسته
منم ان بانوی
لرزان جدا اقتاده با غصه
هر نفست شعر بود و من تکرار سرودت و من کهنه کلامت را به امید ترانه ای دیگر در گلدان دلم کاشته ام... امید جوانه بزند کاش قدرش میدانستم
روزگاری که آسمان دلمان آبی بود
پرتویی نور بر سفره مان
گندمهامان سبز...
مگر چه کردم با این برکت؟
هر چه بر ترکهای خشک قلبم آب میریزم ...نمیجنبد!
طفلی دلکم, بعد از تو
دیوار است و تکه ذغالی کبود,
کارش :
هر دم خط بکشد نیامدنت را.
روزنه ام باز تنگتر شده ...
بیچاره دلم, عاقل نشده است هنوز.
کرده است باز هوای تو را.
راست می گویی,
یادم رفت , هر جا که دلم باز هوایت را کرد بگذارم.
بعد از تو بگو
با خیالت چه کنم؟
یاد بگیرم
هر جا که دلم باز هوایت را کرد نقطه چین بگذارم
دفتری بود که گاهی من و تو
می نوشتیم در آن
از غم و شادی و رویاهامان
از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو:
که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری
و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
تو نوشتی از من:
من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم ای یار
من نوشتم هر بار
با تو خوشبخترین انسانم...
ولی افسوس
مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!
تا حال حرف زدن زبان را می شنیدم، حرف زدن قلم را می خواندم، حرف زدن اندیشیدن را، حرف زدن خیال را و حرف زدن تپش های دل را، حرف زدن بی تابی های دردناک روح را، حرف زدن نبض را در آن هنگام که صدایش از خشم در شقیقه ها می کوبد و نیز حرف زدن سکوت را می فهمیدم ... ببین که چند زبان می دانم!
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای
بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد. ناگهان تقلای پروانه متوقف شدو به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کندو با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بالهایش ...چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنین نشد . در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد . و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند . آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد . گاهی اوقات در زندگی به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می شدیم و به اندازه کافی قوی نمی شدیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم
زهی عشق زهی عشق که ماراست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
چه گرمیم! چه گرمیم! ازین عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی بادۀ حمرا
که جانرا و جهان را بیاراست خدایا
زهی شور ! زهی شور ! که انگیخته عالم
زهی کار ! زهی کار ! که آنجاست خدایا
فرو ریخت فرو ریخت شهنشاه سواران
زهی گرّد زهی گرّد که برخاست خدایا
فتادیم فتادیم بدانسان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگر بار دگر بار چه سوداست خدایا
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چرائیم؟
چه بندست! چه زنجیر! که برپاست خدایا
چه نقشیست! چه نقشیست! درین تابه ی دلها
غریبست غریبست ز بالاست خدایا
خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا
ز آتش پنهان عشق هــــر که شد افروخته دود نخـــیزد ازو چــــون نفـــس ســـــوخته دلبر بی خشم وکین گلبن بیرنگ و بوست دلکش پروانه نیست شــــمع نیافروخـــــته مایه ی آرام دل چشم هوس بستن است از طپش آسوده است باز نظـــــر دوخــــته آمــــد و آورد بــــاز از ســـر کویش کــــریم بــال و ریخــــته جـــــــان و دل سوخــــــته
در شب کوچک من،افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن وزش ظلمت را می شنوی؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخ است و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها،همچون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن،هیچ
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و تو ست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان ،
در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لبهای عاشق من بسپار
باد ما را خواهد برد
باد ما را خواهد برد
فریاد بی بهانه ات، نام مرا بهانه کرد... چشمان بیقرار تو، عشق مرا ترانه کرد... دیدم تو را به یک نظر،اما چه کردی بادلم؟ نغمه ی عاشقانه ات،عمری مرا دیوانه کرد... روزی بماندی با دلم،روزی سراسر بغض و غم... صدای تو،نوای وتو،از روزگار گلایه کرد... لحظه به لحظه یاد تو،در قفس شکسته ام... گذشت روزگار پست،تورا زمن بیگانه کرد... دل شده ی نام تو ام،ساکت و بیصدا و مست... دیده ی پر ز اشک من،در دلت آشیانه کرد... خنده ی پر ز مهر تو ، نشسته سر در دلم... دستان گرم و خسته ات،هست مرا ویرانه کرد...
فهمیده ام که تو هم عاشق منی باران تمام شب ، در گوش ناودان این راز را گشود من مانده بودم و این راز سر به مُهر من مانده بودم و این بغض در گلو آیا تو هم مرا ، با عشق خوانده ای ؟ دست نسیم صبح از گونه های خیس آن اشک را زدود قاب غریب بغض ، با خنده پر نمود فهمیده ام دگر ، که تو عاشق تر از منی دیشب ستاره ای بر سقف آسمان ، با چشمکی رساند بر زلف تار شب خورشید بسته ای وقتی هزار شاخه گل هدیه کرده ای صد قاصدک ، که رساند پیام عشق وقتی سلام صبح تو را یاکریم رساند دریافتم که تو ، عاشق تر از منی وقتی به دل نگرفتی خطای من آغوش را دوباره گشودی به روی من با آیه ای دو باره نشاندی غبار غم وقتی به یاد مهر تو این سینه باز شد وقتی اجازه داده ای که بخوانم تو را به خویش آن راز عشق تو از پرده شد برون دانسته ام دگر هر لحظه با منی معشوق خوب من معشوق عاشقی
به شبهای جدائی بسکه که با یاد تو خو کردم دل از غم سوخت لیک از دیده کسب آبرو کردم ز مهر و مه از آن گفتم بود روی تو روشن تر که با مهر و مهت یک روز و یک شب رو به رو کردم مگر سر زد نسیم صبح دم بر سنبل مویت که از بویش مشام جان و دل را مشکبو کردم بیان حال خود می کردم و توصیف جانان را بهر مجلس که از مجنون و لیلی گفتگو کردم دم پیر مغان کرد آگهم از رمز هوشیاری پس از عمری که خون اندر دل، جام و سبو کردم اگر اهل دلی دیدی سلام من رسان بر وی که کمتر یافتم هر جا فزونتر جستجو کردم مرا در نوجوانی آرزوها بود چون "صابر" به پیری چون رسیدم ترک آز و آرزو کردم..
پشت شیشه برف میبارد پشت شیشه برف میبارد در سکوت سینه ام دستی دانه اندوه می کارد مو سپید آخر شدی ای برف تا سرانجامم چنین دیدی در دلم باریدی ... ای افسوس بر سر گورم نباریدی چون نهالی سست میلرزد روحم از سرمای تنهایی میخزد در ظلمت قلبم وحشت دنیای تنهایی دیگرم گرمی نمی بخشی عشق ای خورشید یخ بسته سینه ام صحرای نومیدیست خسته ام ‚ از عشق هم ... خسته غنچه شوق تو هم خشکید شعر ای شیطان افسونکار عاقبت زین خواب درد آلود جان من بیدار شد بیدار بعد از او بر هر چه رو کردم دیدم افسون سرابی بود آنچه میگشتم به دنبالش وای بر من نقش خوابی بود ای خدا ... بر روی من بگشای لحظه ای درهای دوزخ را تا به کی در دل نهان سازم حسرت گرمای دوزخ را ؟ دیدم ای بس آفتابی را کو پیاپی در غروب افسرد آفتاب بی غروب من ! ای دریغا در جنوب ! افسرد بعد از او دیگر چه میجویم ؟ بعد از او دیگر چه می پایم ؟ اشک سردی تا بیافشانم گور گرمی تا بیاسایم پشت شیشه برف میبارد پشت شیشه برف میبارد در سکوت سینه ام دستی دانه اندوه میکارد
بی تو اما عشق بی معناست٬ می دانی؟ دستهایم تا ابد تنهاست٬ می دانی؟ آسمانت را مگیر از من٬ که بعد از تو زیستن یک لحظه هم بی جاست٬ می دانی؟ هر چه می خواهیم٬ آری٬ از همین امروز از همین امروز مال ماست٬ می دانی؟ گرچه من یک عمر٬ همزاد عطش بودم روح تو٬ همسایه دریاست٬ می دانی؟ دوستت دارم... همین! یک راز پنهانی از نگاه ساکتم پیداست٬ می دانی؟ عشق من! بی هیچ تردیدی بمان با من عشق یک مفهوم بی «اما»ست٬ می دانی؟