♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!
♥ بانوی متفاوت

♥ بانوی متفاوت

غمهایی که چشم ها را خیس نمی کنند زودتر به استخوان میرسند!

ناگفته‌هایی از نهان بانوان هموطنم(3)

حرف دل زن ایرانی به مرد هموطنش

پیاده از کنارت گذشتم ، گفتی :


” قیمتت چنده خوشگله ؟


” سواره از کنارت گذشتم گفتی : ” برو... پشت ماشین لباسشویی بنشین !“

در صف نان ، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود


در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود

زیرباران منتظر تاکسی بودم ، مرا هل دادی و خودت سوار شدی


در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من


در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی

در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلند گفتی : ”زهرمار !“

در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت ، فحش خواهر و مادر بود

در پارک، به خاطرحضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم


نتوانستم به استادیوم بیایم ، چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی !

تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده ام

عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی


عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد

من باید لباس هایت را بشویم و اطو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ


من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر


وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است

وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است

اما من دیگر :

احتیاجی ندارم که تو در اتوبوس بایستی تا من بنشینم.

احتیاجی ندارم که تو نان آور باشی .

احتیاجی ندارم که توحامی باشی

خودم آنقدر هستم که حامی خود و نان آورخود باشم .

با تو شادم آری ، اما بدون تو هم شادم .

من اندک اندک می آموزم که برای خوشبخت بودن نیازمند مردی که مرا دوست بدارد نیستم

من اندک اندک عزت نفس پایمال شده خود را باز پس می گیرم. به


من بگو ترشیده ، هرچه می خواهی بگو. اما افتخار همبستری و همگامی با مرا

نخواهی یافت تا زمانی که به اندازه کافی فهمیده و باشعور نباشی


گذشت آن زمان که عمه ها و خاله هایم منتظر مردی بودند که آنها را بپسندد و

درغیر اینصورت ترشیده می شدند و درخانه پدر مایه سرافکندگی بودند .

امروز تو برای هم گامی بامن ( و نه تصاحب من - که من تصاحب شدنی نیستم )

باید لیاقت و شرافت و فروتنی خود را به اثبات برسانی .


حقوقم را از تو باز پس خواهم گرفت. فرزندم را به تو نخواهم داد. خودم را نه به

قیمت هزار سکه و یک جلد کلام الله که به هر قیمتی به تو نخواهم فروخت.

روزگاری می رسد که می فهمی برای همگامی با من باید لایق باشی - و نیز خواهی فهمید

همگام شدن با من به معنای تصاحب من یا تضمین ماندن من نخواهد بود.


هرگاه مثل پدرانت با من رفتار کردی بی درنگ مرا از دست خواهی داد .

ممکن است دوست وهمراه تو شوم اما ،،،،،

ملک تو نخواهم شد . ...!!!


تولد دوباره

بار الهی عشق را از من نگیر!


خداوندا خواهان تولد دوباره ام مرا دریاب. 

 

بر پهنه ی اندیشه ام غبار فراموشی نشسته است و من از اعماق وجود خواهان زدودنم وتنها تو می توانی قدرتم دهی برای


 رهایی پس مرا دریاب.


کمی نگاهم کن وتنها کمی صدایم تا از منجلاب مادی بودن رهایی یابم.


آشفته و سرگردان در دیار دنیا به دنبال دستی برای رهایی از پستی و آشفتگی .


از کدامین جا آمده ام و به کدامین جا رهسپارم سوالی که جواب آن را می دانم و نمی دانم!


به راستی اگر آدمی در دنیای عدن میدانست چه در این دنیا در انتظارش است راضی به خلق شدن بود!


اما مگر چاره ای جزء تسلیم بودن در برابر خواست پروردگارش دارد واین تسلیم بودن یعنی تمامی ماهیت یک بنده ی خاضع.


خاضع بودن در برابر رب گفتنش آسان است و انجامش به سختیه تکان دادن کوهی از جا!!


چشم بر بستن بر تمامیه ظواهر فریبنده ی زندگانی آن چه تمامیه آدمیت در سرشت فطرت خود خواهان آن است و چه سخت


 است رسیدن به آن.


خداوندا قدرتم ده برای تولد دوباره.


جان تازه در کالبد خا کی ام بدم سرشتم را نیکو نما و اندیشه ام را زیبا.


بگذار بار دیگر اموار ملکو تی ات بر پهنه ی جانم بدمد و مرا با خود تا بی کران عرش رساند.


خدای من مرا ببین دیدنی که شایسته ی خلقیتم باشد.


تنها و تنها یادتو آرامش دهنده ی جان تشنه ی من است می دانم فریاد بر خواسته از اعماق وجودم را


شنیده ای و قبل از در خواست این بنده ی نا چیزت دستش را گرفته ای. 


خدا وندا دوستت دارم به لطافت بال پروانه و پاکی قطره ی شبنم صبحگاهی بر گلبرگ گل و نجوای عاشقانه ی سحرگاه.


این دوست داشتن را در من جاودان نما و بگذار دوباره پا بر این عر صه ی خاکی نهم!


ناهنجاری رفتار مردها در دنیای مجازی!

اصلا دلم نمیخواد با مردی دوست باشم. توی ایران ما اکثر مردانی که با یه خانم دوست میشن فقط یه دلیل داره اون هم خودتون بهتر میدونیدکه از گفتن ان خود داری میکنم

اگر توی نت دوست شده باشی اولین چیزی که میپرسن سایز اندام بدنته دلشون نمیخواد بدونن تو چه طرز تفکری داری اخلاقت چیه توی چه خانواده ایی بزرگ شدی چون هیچکدومشون قصدشون ازادواج نیست. میدونید براشون مهم نیست تو کی هستی و چی هستی فقط میخوان بدونن قشنگی؟ یا سایز سینه هات چنده؟ باسن داری یا نداری. هیکلت چطوریه؟
دیگه خسته شدم از این طرز تفکرهای پوچ. فقط میخوان باهات دوست بشن ازت که سیر شدن با احساساتت که خوب بازی کردن مثل یه دستمال مچاله شده بندازنت دور بدون توجه به احساساتت , هر مردی میاد طرفم حالم ازش بهم میخوره هر کی میگه سلام عزیزم توی دلم میگم زهر مار من عزیز کسی نیستم و نمیخوام باشم اگر هم میام توی نت فقط برای خوندن مطالب هست و گذراندن اوقات فراغت دلم نمیخواد کسی باهام دوست باشه اقا من باید کیو ببینم و بگم من فقط اومدم اینجا مطلب بخونم نه چیز دیگه؟

همیشه برای با هم بودنمان وقت نداریم...

پس بیایید امروزمان را قدر بدانیم تا فردایی که شاید در کار باشد و شاید نباشد اندوهناک نشویم.... زندگی یک نسخه است و چاپ دوم ندارد.... 

دل من خوشحال است!

دلم 

آسمان متروکه ای ست

که ماهش مرده است

و هر قطره اشک

نذر شمعی ست 

در معبد چشمانم

برای تسلّی رؤیاهائی

که زنده به گور می شود

در آغوشم

سنگسارم نکنید با لبخند

دل من خوشحال است !

مردهای هوسران و بی غیرت

حاج آقا هجوم شهوت که بالا میگیرد. . .

بکارت و نجابت را نمی فهمی!!!عصمت و قسمت را یکی می بینی !!!

اما ارضا که می شوی...تازه می فهمی چه دریدگی هایی که نکردی..

احساس گناه می کنی...

ولی غمگین نمی شوی...

عاشق گناه می شوی!!!


هجوم شهوت که بالا میگیرد. . .بکارت و نجابت را نمی فهمی!!!عصمت و قسمت را یکی می بینی !!!اما ارضا که می شوی...تازه می فهمی چه دریدگی هایی که نکردی..احساسه گناه می کنی...ولی غمگین نمی شوی...عاشق گناه می شوی!!!!!!


بکارت را درست بخوان
یک بار دیگر
این گونه برایت تفسیر کرده اند
یعنی
صاحبش بکاره تو می آید
چون هنوز این یکی را امتحان نکرده ای
اما وقتی بکارت را از او گرفتی دیگر بکاره تو نمی آید
چون دیگر امتحانش کرده ای
میروی سراغ دیگری که بکاره تو بیاید
اینها افتخار نیست
اینها عقده های تو میباشد 
راستی بدان یکی هست که بکارت رسیدگی کند


برادر بی بند و باری اول راه بی غیرتی است چه برای وجود

 

 

خودت و دیگران, بی غیرتی سرآغاز همه ی

کاستی هاست پس بیا و تمدنت را با جاهلیت نپوشان...


من شرمم میشود که چنین پستی را بر خلاف میلم میگذارم

دنبال تو می گشتم

دیروز  لا به لای   صفحات  دفتر  شعرم
دنبال  تو  می گشتم  همه  جا  را  گشتم  زیر  کلمات  بین  ردیف ها  و  قافیه ها  حتی  داخل  جیب  حروف ها  را  هم  گشتم اما  نبودی یادم  هم  نبود  اخرین  بار  میان  کدام  یک  از  صفحات  دفترم
منتظرم  نشسته  بودی  فکر  کردم  شاید  پشت  یکی  از  همین  کلمات  قایم  شدی تا  نگرانی  من  از  نبودنت  را تماشا  کنی خلاصه  انقدر  گشتم  که  صدای  همه ی  اهالی  دفترم  در امد
همه  شان  غر غر  می کردند تا  یک  کلمه  میان  ان  جمعیت  از  کلمات  فریاد  زنان  گفت
مگر  اخرین  برگ  دفترت  را  ندیدی؟ یادت  نیست  انجا  جدایی  را  نوشت  و  برای  همیشه  رفت؟
تازه  یادم  افتاد تو  چند  روز  پیش  از  این  جا  کوچ  کرده  بودی !

نسل سوخته

تو نوزادیمون شیر خشک نایاب شده بود…


تو بچگیمون هم دوران جنگ بود…


دوران تحصیلمون هم هر چی طرح بود رو ما امتحان کردن… نظام قدیم، نظام جدید، نظام خیلی جدید…


رسیدیم دانشگاه سهمیه بندی ها شروع شد…


فارغ التحصیل شدیم، به خاطر زیاد بودن جمعیت کار پیدا نشد…

ماشین خریدیم، بنزین سهمیه بندی شد

رفتیم زن بگیریم یا شوهر کنیم، طلا و سکه گرون شد

 

رفتیم خارج، رکود اقتصاد جهانی شد

گفتیم خوب، حالا برمی گردیم ایران، مملکتمون قاراشمیش شد

.

.

.

انقلاب کردیم تا سیاستمان دینی شود... دینمان سیاسی شد! انقلاب کردیم تا اقتصادمان انسانی شود.... انسانیتمان اقتصادی شد! انقلاب کردیم تا خیابان هایمان شریف شوند... شرافتمان خیابانی شد! انقلاب کردیم تا رنگ آزادی را ببینیم... اسارت رنگ شده را دیدیم! انقلاب کردیم تا دردهایمان درمان شود... درد بی درمان گرفتیم تا کی این مشکلات ادامه دارد؟و حالا هم تحریم هاست که انسانها را در محدودیت قرار میدهد!


سکوتو میشکنیم باز              بفهمند که هنوز هستیم

با فریادت نشون میدی            که از هیچی نمی ترسی

داره آروم جون میده               نسلی که مرگُ فهمیده

نمی دونم چرا اما                  آزادی بوی خون میده  


سرانجام چه زمانی کسی می آید تا این جهان وارونه را راست کند؟!

واگویه ای در مورد سوسیس و کالباس

بی جهت نیست که خیلی از مغازه های مرغ فروشی علاقه دارند که مرغ فروخته شده را برای شما پاک کنند و با ذوق و شوق به شما می گویند برایتان 4تکه کنم یا 8 تکه !!!

ازمرغ فروش می خواهید که مرغ راپاک کند وتمام پوست و اشغال وچربی و دل و روده انرا بگیرد او هم این کار رامی کند و زواید را درسطلی میریزد ومرغ پاک کرده را به بیش از دو برابرقیمت به شما می فروشد چندروزبعدبرای فرزندان دلبندتان باقیمت های گزاف پیتزا یا ساندویچ کالباس و سوسیس سفارش می دهید وچه بسا خودتان هم با لذت ناخنکی به ان می زنید وکلی خوشحال می شویدکه چه غذای دلچسبی برای فرزندانتان خریده اید غافل ازاین که همان پوست و دل و روده و پی و چربی های مملو از هورمون را که چند روزقبل به  قیمت مرغ کامل و پاک نکرده خریده و سپس دور ریخته بودید دوباره خریده اید و بالذت شاهدخورده شدن انها توسط فرزندان عزیز و دلبندتان هستید

بعدهم غصه می خورید که چراسینه پسرهشت نه ساله دلبندتان مانند سینه های یک دختر سیزده چهارده ساله شده وکم کم نیاز به سینه بند پیدا می کند و دلخراش تر انکه همین فرزندی راکه ازجان خود عزیزتر می دارید به سی سالگی نرسیده به دلیل چاقی و اختلالات هورمونی و گرفتگی عروق باید از این مطب به ان مطب و از این بیمارستان به ان بیمارستان ببرید و بر بخت بد او و بخت بدخودتان نفرین کنید  


http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/08409187456439233511.gif


خالی از وجود تو


دلتنگت هستم...کاغذی بر دست میگیرم وتمامی احساسم را در نوک قلمم جمع میکنم

 تا این لحظات ناب درد آلودرا به سطرهای سفید این کاغذ هدایت کنم... بایدبنگارم و برایت 

شرح دهم این دقایق خاکستری را...تا شعرم را بخوانی و بدانی حالم را در این روزهای 

تکراری پوچ ...باید درک کنی لحظه های من را...لحظه های که خالی از وجود تو است

 درکنارم و پر حضور از حضور دیگران در کنارتو....

از آدم ها عجیب دلگیرم


آدمها چه موجوداتی دلگیری هستند

وقتی سوزنشان را نخ میکنی

تا برایت دروغ ببافند ...

چقدر میچسبد سیگارت را در گوشه ای بکشی

و هیچ کس با خنده های تو  به عقده هایش پی نبرد

 

از آدم ها دلگیرم

که خوب های خودشان را از بد  تو  مو شکافی میکنند

و بد هایشان را در جیب های لباس هایی

که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند  پنهان میکنند

از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری

و درد هایت را که میشنوند

خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند کمی خودشان را از تو  کشیش تر ببینند

 

از آدم ها دلگیرم

وقتی تمام دنیایشان اثبات کردن است

همین که گیرت بیاورند

تمام آنچه را که نمی توانند به خورد ِ خودشان دهند به تو اثبات می کنند

به کسی غیر از خود  برتری هایشان را آویزان کنند

تا از دور به کلکسیون افتخاراتشان نگاه کنند

و هر بار که ایمانشان را از دست دهند  آنقدر امین حسابت میکنند

که تو را گواه میگیرند

ایمانشان که پروار شد با طعنه میگویند :

این اعتماد به نفس را که از سر راه نیاورده ام

 

از آدم ها عجیب دلگیرم

از اینکه صفت هایشان را در ذهنشان آماده کرده اند

و منتظر مانده اند تا تکان بخوری و ببینند به کدام صفت مینشینی

و تو را هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند

خنده ات بگیرد که چقدر شبیهشان نیستی

دردشان بیاید ... و انتقامش را از تو بگیرند ...

تا دیگر به آنها این حس را ندهی که کسی وجود دارد که شبیهشان نیست

از آدم ها دلگیرم

که گرم میبوسند و دعوت میکنند

سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند

دلت ....

دلت که از تمام دنیا گرفته باشد  تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری

 

دلم گرفته است ... همین را هم میخوانند و باز خودشان را

آن مسافر آخر قصه حساب میکنند ...


من درسرزمینی زندگی میکنم که مردمش صحنه بوسیدن دوعاشق را با نفرت

 بیشتری تماشا میکنند تا صحنه اعدام یک انسان اینجا زمین است و رسم

 انسانهایش عجیب…! اینجا گم که میشوی بجای اینکه دنبالت بگردند فراموشت میکنند

آنهایی که رفتند و آنهایی که ماندند

آنهایی که (از ایران) رفته اند همانطور که دارند یک غذای سر دستی درست می کنند تا تنهایی بخورند، فکر می کنند آنهایی که مانده اند الان دارند دور هم قورمه سبزی با برنج زعفرانی می خورند و جمعشان جمع است و می گویند و می خندند.

آنهایی که مانده اند (در ایران) همان طور که دارند یک غذای سر دستی درست می کنند فکر می کنند آنهایی که رفته اند الان دارند با دوستان جدیدشان گل می گویند و گل میشنوند و از آن غذاهایی می خورند که توی کتاب های آشپزی عکسش هست.

آنهایی که رفته اند فکر می کنند آنهایی که مانده اند همه اش با هم بیرونند. کافی شاپ، لواسان، بام تهران و درکه می روند .خرید می روند…با هم کیف دنیا را می کنند و آنها را که آن گوشه دنیا تک افتاده اند فراموش کرده اند.

آنهایی که مانده اند فکر می کنند آنهایی که رفته اند همه اش بار و دیسکو می روند و خیلی بهشان خوش می گذرد و آنها را که توی این جهنم گیر افتاده اند فراموش کرده اند.

آنهایی که رفته اند می فهمند که هیچ کدام از آن مشروب ها باب طبعشان نیست و دلشان می خواهد یک چای دم کرده حسابی بخورند.

آنهایی که مانده اند دلشان می خواهد یکبار هم که شده بروند یک مغازه ای که از سر تا تهش مشروب باشد که بتوانند هر چیزی را می خواهند انتخاب کنند.

آنهایی که رفته اند همانطور که توی صف اداره پلیس برای کارت اقامتشان ایستاده اند و می بینند که پلیس با باتوم خارجی ها را هل می دهد فکر می کنند که آن جهنمی که تویش بودند حداقل کشور خودشان بود.

آنهایی که مانده اند همانطور که گشت ارشاد با باتوم دختر ها را سوار ماشین می کنند فکر می کنند که آنهایی که رفته اند الان مثل آدم های محترم می روند به یک اداره مرتب و کارت اقامتشان را تحویل می گیرند.

آنهایی که رفته اند ، پای اینترنت دنبال شبکه 3 و فوتبال با گزارش عادل یا سریالهای ایرانی و اخبارهایی با کلام پارسی و ایرانی هستند

آن هایی که مانده اند در حسرت دیدن کانالهای ماهواره بدون پارازیت کلافه می شوند و دائم پشت دیش هستند.

آنهایی که رفته اند می خواهند برگردند.

آنهایی که مانده اند می خواهند بروند.

آنهایی که رفته اند به کشورشان با حسرت فکر می کنند.

آنهایی که مانده اند از آن طرف ، دنیایی رویایی می سازند.

اما هم آنهایی که رفته اند و هم آنهایی که مانده اند در یک چیز مشترکند:

آنهایی که رفته اند احساس تنهایی می کنند.

آنهایی که مانده اند هم احساس تنهایی می کنند.

آنها که می‌روند وطن‌فروش نیستند.

آن‌هایی که می‌مانند عقب مانده نیستند.

آن‌هایی که می‌روند، نمی‌روند آن طرف که مشروب بخورند.

آنهایی که می‌مانند، نمانده‌اند که دینشان را حفظ کنند.

همه‌ی آنهایی که می‌روند سبز نیستند.

همه ی آن‌هایی که می‌مانند پرچم به دست ندارند.

آن‌هایی که می‌روند، یک ماه مانده به رفتنشان غمگین می‌شوند. یک هفته مانده می‌گریند و یک روز مانده به این فکر می کنند که ای کاش وطن جایی برای ماندن بود.

و آن‌هایی که می‌مانند، می مانند تا شاید وطن را جایی برای ماندن کنند

ناگفته‌هایی از نهان بانوان هموطنم(2)

به دنیا که قدم گذاشتیم جنگ بود

پدرها در جبهه‌ها با مرگ می‌جنگیدند

مادرها در خانه‌ها با زندگی

گوش‌های ما نت‌های آژیر خطر را خوب می‌شناخت 

و ما با همین موسیقی توی کوچه‌ها لی‌لی می‌رقصیدیم

مادرانمان جای ایستادن پای آینه

در صف‌های گوشت و برنج کوپنی می‌ایستادند

و آغوششان جای عطرهای فرانسوی

بوی غذای گرم می‌داد

و سینه و باسنشان را 

حاملگی‌های چهار و پنج و شش باره، پروتز می‌کرد.

سرخی لب‌های مادرانمان را " حرمت خون شهدا " سپید می‌کرد

و سپیدی تنشان را

سیاهی چادرها پنهان

به دنیا که قدم گذاشتیم، " سیاه "‌‌ رنگ زنانگی بود

و " زشت " وصف زنانگی

و " اشک " تبلور زنانگی

ما با صدای آهنگران اولین قدم‌های موزون زندگی‌مان را مردانه برداشتیم

و در فشار مقنعه‌های چانه‌دار ، اولین کلمات‌مان را " مردانه " ادا کردیم

در صبحگاه‌های مدرسه هر روز با دستور " از جلو...نظام " مردانه ایستادیم 

و با شعار "‌مرگ بر..." مردانه فریاد زدیم

در انشاهای مدرسه 

قرار بود همه‌مان دکتر و مهندس و معلم شویم تا به جامعه خدمت کنیم

اما قرار نبود همسر باشیم ، مادر باشیم و به خانواده هم خدمت کنیم

ما با حنا در مزرعه کار کردیم و زحمت کشیدن را آموختیم

با آنت برای خواهر و برادر کوچکترمان مادری کردیم

با زنان کوچکی که مثل خیلی از ما پدرشان به جنگ رفته بود، 

برای سیر کردن شکم‌مان کار کردیم

با پرین از بی‌خانمانی تا باخانمانی کوچ کردیم

ما دختران کار بودیم 

ما دختران عروسک‌های گمشده زیر آوار خانه‌های موشک خورده‌ایم

ما دختران گوش‌های تشنه برای دوستت دارم‌های پدر به مادریم

ما دختران چشمان تشنه برای دیدن بوسه‌های پدر روی لب! ...نه! روی گونه‌های مادریم 

ما دختران دخترکی‌های ممنوعه‌ایم

ما همان دخترانی هستیم که به پرپشتی موهای پشت لبمان بالیدیم و مهر 

" نجابت " و " عفت " خوردیم

ما همان دخترانی هستیم که برای ابروهای نامرتب و اصلاح نشده مان،

" محبوب " و "‌معصوم " شناخته شدیم و انضباط بیست گرفتیم

ما دختران جوجه اردک زشتیم، که تا شب عروسی برای زیبا شدن صبر کردیم !

ما همان دخترانی هستیم که همیشه برای "مردانه حرف زدن "، " مردانه راه 

رفتن " و " مردانه کار کردنمان " آفرین گرفتیم

و با این‌ همه مردانگی از آتش جهنم گریختیم !

آتش !

یادش به خیر !

چه شب‌ها که از ترس آویزان شدن از یک تار موی شعله‌ور در جهنم، خواب بر 

کودکی‌هایمان حرام شد !

ما نسل ترسیم

زاده‌ی ترسیم

هم خواب ترسیم

ترس ... تعریف تمام آنچه بود که از زن بودن‌مان می‌دانستیم

و آتش ... پاسخ تمام سوال‌هایی که جرات نکردیم بپرسیم

چقـــــــــــــــــدر آرزو داشتیم پسر باشیم تا ما هم با دوچرخه به مدرسه برویم

تا ما هم کلاه سرمان کنیم

تا حق داشته باشیم بخندیم با صدای بلند

بدویم و بازی کنیم

بی‌آنکه مانتوی بلندمان در دست و پای‌مان بپیچد و زمین بخوریم

تا حق داشته باشیم کفش سفید بپوشیم

لباس‌های رنگی به تن کنیم

تا حق داشته باشیم کودکی کنیم

ما بزرگ شدیم

خیلی زود بزرگ شدیم

زودتر از آنکه وقتش باشد

سرهای زنانگی‌مان زیر سنگینی چادرها خم شد

و برجستگی‌هامان در قوز پشت‌مان پنهان

ترس، گناه، آتش، ابلیس

چقدر زن بودن پرمعنا بود برایمان !

هر چه زنانگی ما زشت‌تر ، مردانگی مردها جذاب‌تر 

زن معنای نبایدها و ناممکن‌ها و ناهنجارها

و مرد معنای بایدها و ممکن‌ها و هنجارها

ما دختران زنانگی‌های ممنوعه‌ایم

ما وزن حجاب را خوب می‌فهمیم

ما کف زدن‌های دو انگشتی را خوب یادمان هست

و جشن تکلیف‌هایی که همیشه روی دوش‌مان سنگینی می‌کرد

اسطوره‌ی زندگی ما اوشین سانسور شده‌ی زحمتکش بود

و هانیکویی که با چتری‌های روی پیشانی‌اش، همیشه از پدرش کوجیرو 

می‌ترسید.

ما بزرگ شدیم

جنگ تمام شد

پدرهایی که زنده ماندند به جنگ زندگی رفتند

مادر‌ها از پدر‌ها مرد‌تر شدند

گوگوش و هایده از ویدئو‌های ممنوعه بیرون آمدند 

و ما هنوز منتظر بودیم صاعقه‌ای بزند و خشک‌شان کند !

اما خیلی زود فهمیدیم صاعقه، زنانگی ما را خشک کرده !

 ... روی تخت عروسی نشستیم

در حالی که هنوز گمان می‌کردیم فقط باید غذا‌های خوشمزه بپزیم 

و خانه تمیز کنیم و از کودکانی که خدا ! در شکممان بار می‌زند نگهداری کنیم

وقتی از شوهرمان وحشت کردیم

و خجالت کشیدیم از تمام آنچه به زن بودن‌مان معنا می‌داد

وقتی برای خوابیدن کنار شوهرمان هم از خدا طلب مغفرت کردیم

و گمان کردیم به هویت‌مان توهین می‌کند !

وقتی تمام آن ترس‌ها، نبایدها و ناهنجاری‌ها را با خود به 

رختخواب زناشویی‌مان بردیم

صاعقه خشک‌مان کرد

ما زن‌هایی بودیم، مرد و مرد‌هایی، زن

به ما فقط آموختند چگونه شکم مردان‌مان را سیر کنیم

کسی نگفت چشمان‌شان هم گرسنه است

و شهوت‌شان تشنه 

ما باختیم

روزهای عشق‌بازی‌مان را باختیم

طراوت جوانی‌مان را باختیم

ما نسل زنان خسته‌ایم !

خسته از تکلیف‌هایی که روی دوش‌مان سنگینی می‌کند

خسته از محارمی که هرگز محرم رازهای دلمان نشدند

خسته از نامحرمانی که بارها به خاطرشان

از پدر‌ها و برادر‌ها و شوهر‌ها کتک خوردیم

خسته از ترس‌هایی که با ما زاده شدند 

در ما ریشه دواندند

در باورهایمان جوانه زدند 

و آنقدر شاخ و برگ گرفتند که سایه‌شان تمام زنانگی‌مان را پوشاند

ما خسته ایم !

و با تمام خستگی‌مان 

حالا 

در آستانه‌ی نیمه‌ی عمر خویش

به دنبال شعله‌ی خاموش زنانگی‌هایی میگردیم که کم آوردیم‌شان 

دماغ عمل می‌کنیم

ایمپلنت می‌کاریم

پروتز می‌کنیم

کلاس رقص می‌رویم 

تا با داف‌های توی خیابان و خواننده‌های ماهواره رقابت کنیم

تا شوهرمان را نگیرند از ما با سلاح زنانگی‌هایی که کم آوردیم‌شان

و هنوز گیجیم که 

چطور هم آشپز خوبی باشیم

هم خانه‌دار خوبی 

هم مادر نمونه 

هم کمک خرج زندگی برای چرخ زندگی‌ای که مردمان به تنهایی نمی‌تواند بچرخاند 

هم به جامعه خدمت کنیم

هم فرزند تربیت کنیم

هم زیبا و خوش اندام و شاداب باشیم و مردمان را سیراب کنیم از زنانگی‌مان

و ما 

هنوز لبخند می‌زنیم

نجیب می‌مانیم

به مردمان وفا می‌کنیم

مادر می‌شویم

برای فرزندمان مادری می‌کنیم

خانه‌مان را گرم و پر مهر می‌کنیم

و برای زناشویی‌مان سنگ تمام می‌گذاریم

درس می‌خوانیم

کار می‌کنیم

به جامعه خدمت می‌کنیم

خرجی می‌آوریم 

صبوری می‌کنیم

برای سختی‌ها سینه سپر می‌کنیم

ظلم‌ها و تبعیض‌ها را طاقت می‌آوریم

در راهرو‌های دادگاه دنبال حق‌های نداشته‌مان می‌دویم

و با این‌ همه فقط ...

گاهی در تنهایی‌مان اشک می‌ریزیم 

گاهی پای سجاده‌مان به خدا شکایت می‌کنیم

گاهی گوشه‌ی امامزاده‌ای مسجدی می‌خزیم و بغض‌هایمان را 

لای چادر‌های رنگی می‌تکانیم

گاهی می‌خندیم به عکس شش سالگی‌مان

با مقنعه‌ی چانه‌دار توی مهد کودک !

گاهی افسوس می‌خوریم 

برای زنانگی‌هایی که سنگسار شدند

و هنوز زن می‌مانیم 

و به زن بودنمان می‌بالیم.

.

.

.

و اما در مورد حجاب:

حجاب بیش از اینکه توهینی به زن باشد، توهینی به مرد است، زیرا مرد را به موجودی جانور خوی که زن را تنها ابزاری جنسی میبیند تشبیه میکند، اگر فرض کنیم تحریک شدن مردها مشکلی اساسی و بزرگ برای بشریت باشد، چرا بار مسئولیت این را باید تنها بر گردن زنان انداخت؟ این مردها هستند که باید بیاموزند تا خود را کنترل کنند و این حکومت است که باید با برنامه ریزی های دقیق و علمی مشکلات اینگونه را رفع کند. اما شرم باد بر زنی که قبول کرده است سرتاپایش آلت تناسلی است. حجاب نشانه حماقت، واپسگرایی فکری و سند اسارت جنسی زنان است.

آیا عقب ماندگی زیر پوست مملکت من است؟

زکریای رازی! انیشتین! فروید ! استیو جابز که به نوعی پدر تکنولوژی نوین بود و صدها دانشمند دیگر همه آمدند و رفتند, اما هنوز در همسایگی ما

مادری اسپند دود می کند !پدری گوسفند می کشد !  

دختری طالع بینی می خواند  !پسری پشت ماشینش می نویسد: بیمه قمر بنی هاشم !هنوز برای ازدواج استخاره می کنند !هنوز در مراسم عاشورا میلیاردها پول صرف نذری به توانمندان  میشود !توی چاه پول میریزند و نامه پست می کنند, و دانایی پایه ایمان نیست  !هنوز به علم و دانش به عنوان فاکتور دانایی بی توجهیم !  

هنوز یک پنجه خون روی پلاک ماشینمان باعث رفع بلا میشود 


آپلود , آپلود عکس , آپلود سنتر , آپلود فایل , آپلود دائمی

فرصت های از دست رفته قابل جبران نیستند

اگر فرصتی دوباره برای بزرگ کردن فرزندم داشتم کمتر با انگشت او را تهدید می کردم و بیشتر نقاشی می کشیدم.

کمتر در صدد اصلاح او بر می آمدم و بیشتر به او نزدیک می شدم.
چشمانم را از روی عقربه های ساعت بر می گرفتم و به چشمان او نگاه می کردم.
سعی می کردم کمتر بدانم و بیشتر اهمیت بدهم.
با او بیشتر به پیاده روی می رفتم و بادبادک هوا می کردم.
به جای جدی رفتار کردن با او با جدیت با او بازی می کردم.
با او بیشتر به دشت و صحرا می رفتم تا به ستارگان خیره شویم .
بیشتر او را در آغوش می گرفتم و کمتر با او کشمکش می کردم.
کمتر به او سخت می گرفتم و بیشتر تائیدش می کردم اول به او عزت نفس می دادم بعد سر پناه.
کمتر به او عشق به قدرت را یاد می دادم و بیشتر قدرت عشق را به او می آموختم.

h6bw833ika6yctj6u0d2.jpg

از یاد نمی رود

من زنم و به همان اندازه از هوا سهم می‌برم که ریه‌های تو ! دردآور است که من

 آزاد نباشم تا تو به گناه نیفتی قوسهای بدنم بیشتر از افکارم به چشمهایت می‌آیند 

تاسف بار است که باید لباسهایم را به میزان ایمان تو تنظیم کنم



از  یاد  من  آن  موی  پریشان  نرود
آن  پری خوی  خرامان  بوستان ، زیادم  نرود
رفت...بی آنکه  بنگرد  بر قفای  خویش
کاش آن  دلی  که  به  او  دادم  بی سرانجام  نرود
این  شعرها  که  نتواند  هیچ  شرری  فکند  بر  دل  او
به  که  نابود  گردد،  به  هیچ  کار   این  جهان  نرود
یلدا  که  بسیار  قلم  فرسود  در  این  دیر  خراب
آخر  به  این  ورطه رسید که سخنش  در  دل  سنگها  نرود

فیلتر وجود

در شهر مجاز عاطفه جستن، غلط است....

در پی رشته الفت،طلب عشق نمودن، غلط است

در سایه هر یار، خفته است ماری

بر این قمار بی حاصل دل سپردن غلط است

خوش باش بر این مکنت تنهایی خویش

چون دل بر هر کس و ناکس بستن غلط است

بنگر که پیمان نبست بر پیمان شکنان دل

چون کار به غیر این شیوه ستودن غلط است


تـو حـرفـت را بـزن

Abr.gifAbr.gif

تـو حـرفـت را بـزن ...


چـه کـار داری کـه بـاران نمـی بـارد؟!

اینـجا سـال هـاسـت کـه دیـگر بـه قـصـه هـای هـم گـوش نمـی دهـند ...

دسـت خـودشـان نیـست

بـه (شـرط چـاقـو)

بـه دنیـا آمـده انـد!

و تـا پیـراهـنت را

(سـیاه) نـبیـننـد

بـاور نمی کـننـد چیـزی از دسـت داده بـاشـی

هیاهوی زندگی

در هیاهوی زندگی دریافتم چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت ،در حالیکه گویی ایستاده بودم!چه غصه هایی که فقط به غم دلم حاصل شد، در حالیکه قصه کودکانه اى بیش نبود !دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود و اگر نخواهد نمی شود !به همین سادگی …


دغدغه‌ی زنده بودنمان

قرار نبوده تا نم باران زد، دستپاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم.

قرار نبوده اینقدر دور شویم و مصنوعی. دندانهای مصنوعی، خندههای مصنوعی، آوازهای مصنوعی، دغدغههای مصنوعی.
هر چه فکر میکنم میبینم قرار نبوده ما اینچنین با بغل دستیهایمان در رقابتهای تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم، این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟ قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم، از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم، بعید بدانم راه تعالی بشری از دانشگاهها و مدرکهای ما رد بشود … باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نیلبک بزند با سوز هم بزند و عاقبت هم یک روز در همان هیات چوپانی به پیامبری مبعوث شود. یک کاوه لازم است که آهنگری کند که درفش داشته باشد که به حرمت عدل از جا برخیزد و حرکت کند… قرار نبوده این همه در محاصرهی سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا، قرار نبوده این تعداد میز و صندلیِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد، بیشک این همه کامپیوتر و پشتهای غوزکرده‌‌ی آدمهای ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده ؛ آیا تا به حال بیل زدهاید؟ باغچه هرس کردهاید؟ آلبالو و انار چیدهاید؟… کلاً خسته از یک روز کار  به رختخواب رفتهاید؟ آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست… این چشمها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر، برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای خیره شدن به جاریِ آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشدهاند.
قرار نبوده خروسها دیگر به هیچکار نیایند و ساعتهای دیجیتال بهجایشان صبحخوانی کنند. آواز جیرجیرکهای شبنشین حکمتی داشته حتماً، که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن ما تا قرص خواب لازم نشویم و اینطور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.
من فکر میکنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان، بشود همه‌‌ی دار و ندار زندگیمان، همهی دغدغهی زنده بودنمان.
قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.
قرار نبوده اینطور از آسمان دور باشیم و سی سال بگذرد از عمرمان و یک شب هم زیر طاق ستارهها نخوابیده باشیم.
قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا بر علیه خورشید عالمتاب و گرما و محبتش، زره بگیریم و جنگ کنیم.
قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یکبار هم بیواسطهی کفش لاستیکی چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.
قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانهی سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم.
چیز زیادی از زندگی نمیدانم، اما همینقدر میدانم که اینهمه “قرار نبوده”‌ ای که برخلافشان اتفاق افتاده، همگیمان را آشفته و سردرگم کرده…آنقدر که فقط میدانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم، اما سردر نمیآوریم چرا؟!


حاصله یک تفکر در تنهایی مطلق

http://kakiiee.unblog.fr/files/2008/08/solitude.jpg


« بعضی آدمها می آیند که به تو ثابت کنند هنوز احمقی..هنوز می لغزی..هنوز جا دارد تا بیاموزی..بفهمی که درد هر لحظه می تواند به سراغت بیاید..مثل اجل معلق.
نمی دانم این ماییم که این آدمها را به زندگی خود میاوریم یا آنها ما را به زندگی خود...ولی چیزی که می فهمی آنست که بعد از مدتی دیگر اکسیژن به مغزت نمی رسد..انگار این آدمها اکسیژن هوای اطراف تو را تمام می کنند..تو خفه می شوی اگر به آنها اجازه بدهی بمانند..همیشه رو در بایستی احمقانه ای داری که حفظشان کنی..برای چه خود نمی دانی...انگار باید درد باشد جایی از زندگیت..خیلی مازوخسیتی!! باید عوض شوی..باید..ولی بزرگ که میشوی البته پدرت در میآید تا بزرگ شوی..عاقل که میشوی..کم کم یاد می گیری که هوایت با بعضی آدمها بوی عطر می گیرد و با بعضی خفه کننده می شود...یاد می گیری و آدمها همینطور کم تر و کم تر میشوند...ولی آنها که می مانند گوهرهای ارزشمندی هستند..عطر هوای تو اند..قدرشان را باید دانست...حتی اگر به تعداد انگشتان دست هم نمی رسند»

دلتنگ, نه دلسنگ

http://pichak.net/blogcod/zibasazi/06/image/pichak.net-42.gif 


         به مدت دلتنگی هایم به من بدهکاری


عکس در حال بارگذاری است. لطفا چند لحظه صبر کنید. 


        وعده ما باشد برای روزی که دلتنگم شوی

ما وخاطره ها

آدم‌ها همیشه به فکرِ ساختنِ خاطره هستند. هر جا می‌‌روند ، کنارِ هر کسی‌ باشند ، روز باشد یا شب، غمگین باشند یا خوشحال ، مرگ باشد یا تولد ، عروسی باشد یا عزا ، با حرف‌هایشان ، با عکس‌هایشان ، با خنده‌ها حتی با گریستن‌شان خاطره می‌‌سازند.
آدم ها کوله‌ باری از خاطراتِ خوب و بد را با خود جابجا می‌‌کنند بدون اینکه واقعا بدانند با آنها چه باید کرد
در واقع، یادگاری‌ها ارزشمند‌ترین دست آورد‌های زندگی‌ ما هستند

خاطرات را باید روی طاقچه گذاشت، تا کنارِ شمع دانی‌‌های نقره بدرخشند و بی‌ اختیار یادِ آینه را زنده کنند

خاطرات را باید در گلدان‌های پشتِ پنجره کاشت، تا انتظار رنگِ تازه‌ای به خود بگیرد و بازگشت، رنگِ تازه تری

خاطرات را باید نوشت.خواندن هم کافی‌ نیست. آنها را باید نوازش کرد. خاطرات نیاز به لمسِ مهربانِ انگشتانِ ما دارند و این را کمتر کسی‌ می‌‌داند

اصلا باید با خاطرات خوابید. چه فرق می‌کند صبح روی بالشت ردِّ پای کدام اتفاق باشد؟ همین که چشمانت را به روز باز می‌‌کنی‌ و یادت میاید که یک وقتی‌ ، جایی‌ ، با کسی‌ که دوستش داشتی ، لحظه‌ای به یاد ماندنی را ساخته‌ای ، همین آغوشت را گرم می‌‌کند حتی اگر به طورِ دردناکی خالی‌ باشد ....... 

خاطرات را باید دوباره و دوباره و هزارباره زندگی‌ کرد و کاش کسی‌ فرسنگ‌ها دور از ما، این را بفهمد

یک خاطره ماندنی

زمانی که من بچه بودم،مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است! 

در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد.

یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم،شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم. 

همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد؟ 
او مرا در آغوش کشید وگفت:مامان تو امروز روز سختی را در سر کار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد! 

زندگی مملو از چیزهای ناقص... و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند .
خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را فراموش میکنم. 
اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار: 
درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد. 

کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید آن را پیش خودتان نگهدارید.
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آری، حتی از نوع سوخته که حتماً خیلی خوب خواهد بود !!!

تقدیر یا تقصیر ؟

گاهی انقدر سنگین می شود که باید برای به دوش کشیدنش خط بکشی روی تمام واژه های هم ردیفش

اما ...هنگام به دوش کشیدنش فقط از یک چیز دلهره دارم :

که به اشتباه ، تقصیر را تقدیر بخوانم!

 پناهگاه تو "تدبیر" است اما تمام "تردید" های من روی لبه ی همین تدبیر لشکرکشی می کنند ...

وقتی اصرار می کنی بر شکستن خطوط موازی ،

شک می کنم به حکایت این معادلات !

فاصله تنها "یک" حرف است و دلشوره ی من از همین جاده ی باریک واژه ها ! این که "تقدیر" هر قدر هم که سنگین باشد با شانه هایم قریب است اما با بار غربت "تقصیر" ، رفتن سخت می شود و رسیدن شاید

 هــــــــــرگز !

0hoz59a2k29baw34m1l.png

درد دل کردن با یکی مثل تو

تا حالا شده دنبال یه آدم بگردی باهاش صمیمانه حرف بزنی، های های گریه کنی اما ...؟؟
بترسی لب وا کنی ، چیزی بگی ، حرفی بزنی ، مبادا طرف دلش بلرزه ؟؟
روزه سکوت بگیری ، صم بکم جلوش بایستی ، نه بتونی بغضت رو وا کنی
نه بتونی تو چشمهاش نگاه کنی که نکنه بفهمه چه مرگته؟
اون هم راست بره چپ بیاد نصیحتت کنه ، سنگین باشه ، حرفهای بی ربط بزنه
یه مشت دری وری تحویلت بده بعد تو دلت بگی خاک تو سرت دیوونه اومدی پیش کی ... ؟؟
 تا آرومت کنه.
اما یه چیزی ته دلت بگه "نه! خره!! میفهمتت" ،داره خودش رو به کوچه علی چپ میزنه .
یه چیزی ته دلت بگه "شرم و حیاش اجازه نمیده تو زندگیت دخالت کنه"
اون موقع است که دلت میخواد بگی مرده شور هرچی شرم و حیاست ببرن .
اون موقع است که نمیدونی چه غلطی باید بکنی ، اصلا دست از پا درازتر برگردی و حسرت هزار تا آدم دیگه رو بخوری که اون بی رو در بایستی بی برو برگرد درکشون میکنه اما تو رو ...
اون موقع است که نمیدونی داری از دلتنگی ته دلت میترکی یا از حسادت؟!

animation of butterfly

آزادی فکری

آزادی فقط مربوط به "بیان افکار" نیست، بلکه رهائی هزاران عواطف و احساسات از زیر یوغ یک عاطفه مستبد و کوبنده است.

بستگی مطلق، نه تنها نفی "آزادی فکری" را می کند بلکه نفی "آزادی عواطف و احساسات" را نیز می کند. انسان همان قدر که احتیاج به آزادی فکر و بیان دارد، احتیاج به آزادی " اظهارعواطف و احساسات" دارد. آزادی اظهار عواطف و احساسات که در هنر (موسیقی، شعر، نقاشی، رقص،...) صورت می بندد ، بیشتر از آزادی بیان و عقیده لازم است، چون عدم آزادی برای "اظهار عواطف و احساسات" در طیف تنوعشان، بزرگ ترین خطر های زندگانی فردی و اجتماعی را پدید می آورد.

از این روست که ما نه تنها "آزادی سیاست از دین" را می خواهیم بلکه به همان اندازه "جدائی هنر از دین" را طالبیم، "جدائی فرهنگ از دین " را طالبیم. عواطف و احساسات ما بیشتر از عقل ما رنج می برد. عقل، زبان گویا دارد ولی عاطفه و احساس، زبانش گویا نیست ، آن چه زبان ندارد ریا، بیشتر رنج می برد !


عمری گداختن از غم نبودن کسی

1ZCFITK-001.jpg

چه غم انگیز است

عمری گداختن از غم نبودن کسی

که تا بود ،از غم نبودن تو می گداخت

یه عمره می خورم ، می خوابم ،بلند میشم ،کار می کنم......کار میکنم برای اینکه بخورم، می خورم برای اینکه کار کنم...کار میکنم برای فراغت، فراغت برای کار.تولید برای مصرف، مصرف برای تولید.....سرگیجه گرفتم از این تکرار مسخره.

این واژه ی زندگی چقدر عجیب.چقدر نیرومند که تمام این مدت اینطور احمقانه داره منو می چرخونه.مثل اینکه یه تازیانه دستش گرفته و حتی فرصت فکر کردن هم نمی ده.هی میزنه پشت آدم و میگه برو....آخه کجا؟اصلا چرا؟واسه چی؟

اونقدر مشغولم کرده که همش باید زندگی کنم.شب و روز چسبیده به هم و هیچ فرصتی ندارم.حتی تو خواب هم باید زندگی کنم.تو این مدت اونقدر سرم شلوغ بود که حتی نفهمیدم چقدر وقت صرف شد؟!الان کجای عمر هستم؟!تا مرگ چقدر فاصله دارم؟!

چقدر موقعیتها، لذتها، ارزشها، کمالها تو زندگی بوده که بدست نیاوردم.بدست نیاوردم برای اینکه مشغول زندگی بودم!!؟چقدر از عمرم، از خودم گذشتم بخاطر زندگی.مثلا واسه خریدن یه ماشین چند سال خودمو فدای ماشین کردم تا بهش برسم؟تازه وقتی بهش رسیدم نفهمیدم که چیو از دست دادم و به چی رسیدم؟!مگه لذت داشتن اتومبیل به قیمت بردگی پول و کار و گذشت زمان، بالاتر از لذت انسان بودن؟چقدر ساده و احمقانه عمرم رو با لذتهای مسخره با تکرار با روزمرگی عوض کردم؟تازه فهمیدم که تا حالا داشتم زمان رو فدا می کردم، آگاهی رو فدا می کردم، استعداد و غرور و عصیان و خلاقیت و .......داشتم انسان رو فدا می کردم.

چه قدرت عجیب و وحشتناکی داره این زندگی که همین انسان، همین انسانی که از جنس خداست رو، همین انسانی که از اون بالاها اومده این پایین، تبدیل کرده به یه لجن به یه کرم یه لاشخور با لذتهای کثیف، با هوسهای پوچ، ایده ال های مبتذل.

چــــــــرا ناتوانیم ؟

انتـــــــــقاد ورزش ملی ایرانی هاست ! ...

هرکس صبح که از خواب برمی خیزد دریک صف طولانی از مردم قرار می گیرد و با باز کردن دستهای خود به دو طرف ، هم کسانی را که پیش روی هستند مورد انتقاد قرار می دهد...

غافل از اینکه عده زیادی پشت سر او ایستاده اند و با دست به او اشاره می کنند  !!! اما متأسفانه باید بدانیم که این ورزش ملی جامعه را سالم تر نمی کند چون لبه تیز عیب جویی هرگز متوجه خود انتقاد کننده نمی شود ... 

و افزون بر این متأسفانه مردم انتقاد را جانشین اقدام به حساب می آورند ... !

animated gifs of butterflies

سودای آزادی من

والپیپرهای زیبا با پس زمینه مشکی


مرا ذره ذره درون قصه های خوش آب کردند

رویای بودن را برایم خواب دیدند

لحظه هایم را از من گرفتند

و در برابرش ساعت بی کوک روزگار را به من هدیه دادند

اشک را در چشمانم ستودند و خنده هایم را سرکوب کردند

فریاد را در سینه ام پنهان کردند و سکوت را از من ربودند

آزادی ام را در قفس معنا کردند

آری آن ها مرا محکوم به زندگی کردند

و هرگز از من نپرسیدند که غم هایت چیست؟

مرا به بند زندگی کشیدند و هرگز نپرسیدند که دردهایت چیست؟

نپرسیدند که سبب آنهمه اشک هایت کیست؟

آنها مرا محکوم به زندگی کردند و رفتند

رفتند تا بدانم که "هیچ کجا" همینجاست

که بفهمم"هیچ کس" ادمهایی هستند که شاید هم نیستند

تا بدانم زندگی این است...همین

والپیپرهای زیبا با پس زمینه مشکی

گم گشته ام


من می نویسم و تو میخوانی.
تو ای مخاطب نوشته ها یم 
گاه دلتنگ تر از همیشه ام 
و تنها تر از همیشه .گاه آنقدر
خسته که از ماندن و نوشتن
گریزانم و گاه آنقدر
عاشق که نوشتن را راهی 
برای رسیدن به آرامش میدانم.
گاه تا نزدیک شکست میروم 
اما بلند میشوم دوباره...
کسی مینویسد از دست ها
میداند چه کسی را می گویم
و من میگویم از دل...
دستها توانمند نیستند وقتی
دل عقل را به صلیب میکشد.
دارم از خودم مینویسم.قلم را
برداشته ام.دل می گوید بنویس
و عقل در کناره...
می نویسم بی آنکه بدانم چقدر 
در نوشتن توانمند یا نا توانم.
ولی مینویسم .
حال دستهایم همان دستها 
می نویسند بی اختیار برای دل 
و عقل شاید محاکمه خواهد کرد 
ولی دل ....
لا بلای کلماتم صدای موسیقی

تنهاییست و من تنها...

به آن مو سیقی گوش کن.ببین.
من هیچ ندارم وهیچ نخواهم 
هر روز عاشق تر از گذشته ام
تنها برای او
برای او که قدرت نوشتنم میدهد 

نمی دانم نمی دانم

چرا ؟
خودش عاشقم کرد و حال
اینگونه رسوا در برابر قدرتش متحیر!
شاید به سخره بگیرند آنچه
را که می نویسم ولی شاید .
نمی دانم .نمی توانم نگویم.

تنها می دانم دلم گرفته است
و باید بنویسم.

چندی قلم را کنار میگذارم .
دستها هنوز خسته نیستند .

دل می گوید بنویس.

دوباره از سر خط.
و عقل!

دلم گرفته و باید بنویسم پس
عقل را به کنار میگذارم .
بی مهابا خواهم نوشتم و
تو بخوان به خاطر دل گرفته ام 

هر چند شاید گزافه گویی باشد.

هنوز موسیقی تنهایی موج میزند
و دستانم...
ببین...چه سرد هستند ...می لرزند
چشم هایم را به روی هم میگذارم .
نسیم خنکی گونه هایم 
چشم هایم را نوازش میدهد
تا به کجا خواهم نوشت ...نمی دانم.
شاید بس است دیگر
با خودت می گویی تا به کجا
این نا بسامانی.
ولی آرام تر شدم ....
باز خواهم نوشت ....دوباره از سر خط

این بار بس است

طرز تفکر ماست


این جغرافیا نیست که جهان سومی بودن را تعیین می کند ؛
آدم ها هستند !
اشتباه نکنید !
جهان سوم جا نیست ، شخص است .
جهان سوم منم !
جهان سوم شمایی !
جهان سوم طرز تفکر ماست …
نه آن مرزهایی که داخلش زندگی می کنیم

ساده نَگذر


از دل نوشته هایم ساده نَگذر؛

به یاد داشته باش؛

این «دل نوشته» ها را؛

یک «دل»، نوشته ...!

عدالت آسمونی یا عدالت زمینی؟


میگن در زمانهای قدیم یه روز سه تا پسر بچه میرن پیش ملانصرالدین میگن ما ده تا گردو داریم میشه 

اینها رو با عدالت بین ما تقسیم کنی؟
ملا میگه با عدالت آسمونی یا عدالت زمینی؟
بچه ها میگن خوب عدالت آسمونی بهتره با عدالت آسمونی تقسیم کن.
ملا هشت تا گردو میده به اولی دو تا میده به دومی و دو تا پس گردنی محکم هم می زنه به سومی !
بچه ها شاکی میشن میگن این چه عدالتیه ملا؟
ملا میگه خدا هم نعمتاشو بین بنده هاش همینجوری تقسیم کرده !
البته همون قدرم انتظار داره !

دست های من وتو

در سرزمین ما


اگر دستی دراز کنی سوی دستها به دوستی


همه نگاهها ، به دست تو شمشیر می شود


در سرزمین ما


غم دل ،فقط با سنگ می توان گفت و مویه کرد


با دیگری بگویی


از تو دلگیر می شود 



این روز ها 

جای خالی دست هایت 

را به شعله کشیده ام

تا آرزوهایت را گرم کنی...

درگیری های فکری


هیچ محدودیتی برای ذهن انسان وجود ندارد، هیچ دیواری روح انسان را در برنگرفته است، هیچ

مانعی برای پیشرف ما وجود ندارد جز آنهایی که خودمان ساخته‌ایم.

این هم بی توجهی به اطرافیانمون

یاد اون روز افتادم یکی سرش گیج رفت رو افتاد زمین 

هر کس از کنارش رد میشد پول خورد براش پرت میکرد...

همینطور این عمل ادامه داشت که یهو صدای دزدگیر ماشین گرانقیمتی صدا خورد ...حواس مردم جذب اون اتوموبیل شد...

که این مرد ، بلند شد و لباس خود را تکان داد و .... سوار شد و رفت !!!


فکر میکنید چه اتفاقی افتاد !؟


مردم به هم نگاهی کردند و به هم این رو زمزمه کردن !

وای بر ما ، از جیب خود میزنیم میدیم به این گداهای دوره گرد ، بعد اینا این چنین ، ثروتمندند !!!! با پولای ما خریده ها‌!!!

اون یکی گفت شایدم دزدیه

اون یکی .....

و یکی که تازه رسیده بود و در جریان نبود ، دولا شد یواشکی سکه ها رو جمع کنه

همه ریختن سرش و گفتند این یارو هم دستشه !


آدمک های بی جان

گـــر بـــا کســـی نیستـــم ...!

اگــر تنــها مانـــده ام و تنــهایی را انتــخاب کرده ام؛

خوشحـــال نبـــاش ...

ایـــن تنــهایی و دوری از آدم ها؛

یعنـــی تـــو و تمــام کسانی که با دلــم، احساســم و اعــتمادم

بــازی کــرده انــد را، نبخشیـــده ام ... !



آدمک های بی جان

آدمک های پینه بسته و به دور خود پیله بسته

آدمک های که زنجیر بر گردن فرو بسته

وکسان که آزاد و مات و خسته

در بی کران آسمانم لب های فرو بسته

آدمک های بی رحم!...معصوم دریده...

زیبا رویانی و زشت باطنانی که نقاب...همیشه...به آغوش گرفته

فراموشی های ساده و مفرط و گاه پیوسته

آدمکانی که میروند...

پشت پا خورده

مینویسیم تا رویا ببافیم...بی هیچ قانونی تنها بنویس!


در پیچ و تاب کلمات زنجیری نیست... و نه دست و پای بسته ای!


حقیقت همان که میخواهی... و نه تحمیل همیشه زندگیمان!

مینویسیم تا جاودان شویم...


گاهی پیچ آ پیچ چراها تیر بارانیم


نگاهیست و سردی سکوتی...


گاهی فراموش میشویم...

در سکون،فریادمان را میخراشیم


پاره کاغذی شاید...مدادی و دیگر هیچ...



می روم تا درو کنم خود را

از زنانی که خیس پاییزند

از زنانی که وقت بوسیدن

غرق آغوشت اشک میریزند

میروم طرح غصه ای باشم

مثل اندوه خالکوبی هایش

میروم تا که دست بردارم

از جهان مخوف خوبی هاش !

مثل تنهایی ِ خودم ساکت

مثل تنهایی ِ خودم سر سخت

مثل تنهایی ِ خودم وحشی

مثل تنهایی ِخودم بد بخت !

هر دوتا کشته مرده ی مردن

هر دوتا مثل مرد آزرده

هر دوتا مثل زن پر از گفتن

هر دوتا پای پشت پا خورده

نقش تو در زندگی ام

مثل نقش "ن" در "زندگی"که اگر نباشد چیزی نمی ماند جز "زَدِگی"

زندگی تا وقتی "نون" دارد، طعم بوسه ای از لبهای خداوند را دارد و به مجرد اینکه این "نون" افتاد...

تمام ارزش زندگی در "نونش" استوقتی این نون می افتد، دورش کبوتر و قمریجمع می شود و دور باقیمانده اش... کفتار و شُغال!

"خلاء".. همان چیزی ست که زمانی که ندارمت، حجم قابل توجه ی از زندگی ام را گرفته.

حجمی که نشأت گرفته از جای خالی آن "نون"ست و تا سرحد "زَدگی" بسط پیدا کرده و من، تبدیل می شومبه طعم مشمئز کننده ی سیبی که روزی زندگی بوده و حالا نونش افتاده و چه با پوست و چه پوست گرفته،مزه ی زهرمار می دهد!


با تو ام ...


با تمام مشکلات ای دوست آسان با توام


خوب میدانی که آبادم، که  ویران با تو ام


تو گریزانی ز من مانند موج ا ز  ریگزار


من به سان باد  از  دنیا  گریزان،  با تو ام


خلوتت با  آن همه وسواس فردوس من است


دوست میدارم  ترا  گرچه  پریشان با تو ام


رنگ و رسم زنده گی  کم کم  ز دستم  می روند


باید اینسان میشدم؛  منکه فراوان با تو ام


ای سراسیمه تر  از  باران  به  دست صاعقه


با خودم  میخواهمت  گرچه  هراسان با تو ام


نی برای شعر گفتن خلوتی نی خاطری


در تو اما چیست ؟  کاینگونه غزلخوان با تو ام


آبشار تازة زخم است بی تو سینه ام


شام خاموش خیالاتم  چراغان با تو ام


ای سکوت بی نهایت ای هوای گم شده


هرکجا ای، هرکجا پیدا و پنهان با تو ام

گفتن دشوار است و نگفتن دشوار تر

هیچ وقت دوست نداشتم به جائی برسم که به بودن با کسی نیاز پیدا کنم و وابستگی......وابستگی!!! چیزی که همیشه ازش میترسیدم چیزی که همیشه دوست داشتم جوری زندگی کنم که هر چیزی به خواست خودم باشد و اونی که بهش علاقه مندم.بحث موندن و یا نموندن نیست صحبت خواستن و یا نخواستن دیگر معنی خود را گم کرده و جز واژه ای بیگانه نیست !همیشه از جا موندن و در جا زدن بیزار بودم همیشه در هر زمانی از وضع فعلی همان زمان خودم متنفر بودم و از یک جا بودن و دوستی های زیادی که به اسم دوست دور و برم جمع کرده و هیچ احساسی نسبت به هیچکدام نداشتم.

همیشه به کلمه دوستی و دوست داشتن می خندیدم و در باور خود با مداد رنگی هایم نقاشی قشنگی در خیالم کشیده بودم که شاید خیلی ها به این نقاشی قشنگ من میخندیدند اما خودم هرگز باور باطنم را به تمسخر نگرفتم .چرا؟ چون همیشه به این می اندیشیدم که جنس مذکر بوئی از وفا نبرده در اوج قدرت کمر ادم رو میشکند خرد میکند زیر پا له میکند و بی خیال همانند پسر بچه  همسایه که سبد بدست و بی خیال جهت خرید به سوپر مارکت سر کوچمون میرود از کنارت بی تفاوت میگذرد.زیبا ترین تابلوئی که در حقیقت هیچ بودنم به یقین با ارزشی از ان رسیدم که همیشه ترس از دوست داشتن مرا از این جنس خشن فراری میداد .شاید همان دوستان مرا با خیلی ها مقایسه میکردند و ذهنیات مرا به حساب کاستی های من میگذاشتند اما افسوس که خود نمی دانستند که این نقطه قوت من است نه کاستی من .

همیشه از برخ کشیدن این موضوع از سوی انها گرد ملالی به صورتم و دلم می نشست اما تنها دلخوشیم فقط نقاشی قشنگی بود که خود ترسیم کرده بودم که بلاخره یک روزی شاید کسی را دوست بدارم .اما نمی دانستم همین دوست داشتن بعد از مدت ها خود دلیلی بر ادعای گذر پسر بچه همسایه برای رفتن به سوپر مارکت باشه و راحت از کنارم بگذرد ....خیلی راحت چرا و به چه دلیل ....نمیدانم .

و سر انجام چیزی که در تمامی این مدت سایه وار ترس و وحشت مرا دو چندان میکرد گریبان مرا گرفت.درست است که به حقیقت تابلوی کشیده شده در وجودم عنیت داد و رفت .اما حالا من باید کجا برم !؟  به کدام نا کجا اباد !به کدامین دیار که حتی چشمم به همان تابلوی وجودم نیز دیگر نیفتد .ایا هیچستانی وجود دارد که تمام هیچ های خودم را با خودم بدوش بکشم ؟و یا باید از همین ها هم گذشت و رفت ......نمی دانم! نمی دانم خنده و تمسخر دوستانم واقعیت زندگیست یا تابلوی ذهنیات خودم که انرا نقاشی کردم و با حسرت به ان خیره میشوم و هیچ نقدی نمی توانم بر ترازوی دو کفه زندگی که یقین من یک کفه انرا سنگین تر کرده و این سنگینی چیزی جز دیگر نبودن در جلوی چشمم ترسیم نمی کند فکر کنم و یا شاید .....مقدر این بود. نمی دانم .....افسوس!!!


زمونه میفهممت

روزها و شب ها در پی هم می آیند و می روند...


ولیکن خاطره تو هرگز رنگ کهنگی به خود نمی گیرد....


و من هر دم بر یادت چه عاشقانه می افزایم....


نمی گذارم ندیدن ها،نبودن ها و سردیها...


زنگار فراموشی دراحساس دلم بر توبگستراند...


و من با خون دل خوردن ها و تازه نگه داشتن زخم ها....


آتش عشقت را در دل مشتاقانه فروزان نگه میدارم...


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

حوای ترانه های رویایی ام

دست هایم کوچک اند و ناتوان

واژه هایم حقیر و سردرگم

اما می دانم که در تاریک ترین زوایای نگاهم آتشی برپاست .

اندیشه ام نه در قید و بند اندیشه ی آدمک ها است و نه در پناه تعصبات زمینی ها

هر که هر چه می خواهد بگوید ... اما نمی خواهم ...

نمی خواهم این خلقت آدم گونه را ...

سال ها در پی کسی دویده ام که حرف هایم ... واژه هایم ... احساسم را بفهمد ...

کاش زیبا نبودی ...

کاش این چنین حواگونه نگاه نمی کردی ...

آن وقت تنها بهانه ام را به نیکی باور می کردی :

" احترام به اندیشه ات و ستایش نگاه زیبا و جادویی ات به اندیشه هایی که می دانم 

همه بی تفاوت از کنار آن می گذرند "

نه چهره ی آدمک ها برایم جذابیتی دارد و نه حرف های پوچ و بی هدفشان .

.

.

شاید نخواهی بخوانی

شاید نخواهی ادامه بدهی

نمی دانم شاید حوصله نداشته باشی

آدمی است دیگر ... نمی شود پیش بینی کرد ...

اما می نویسم ... برای تو که حتی نمی دانم می توانم روزی ببینمت یا نه

همه ی این بازیگران را پشت آن نقاب های رنگینشان شناخته ام

همیشه دوست داشته ام که بدون هیچ ترسی احساسم را بیان کنم :

" می ترسم تو هم بازیگر باشی "

اما بگذار شفاف تر برایت بگویم ... می ترسم ...

می ترسم روزی باشد که دیگر نتوانم صادقانه برایت بنویسم ... می ترسم حوای ترانه های رویایی ام را از دست بدهم 

ترانه ای که از مشق " آزادی و حقیقت " خسته نمی شود ...

کسی که احساس می کنم بهتر از هر کسی فریاد وجودم را از سکوت مردابی ام می فهمد ...

شاید برایت عجیب باشد ...

حتی نوشتن این دلنوشته هم عجیب است ... چه تند می زند این نبض بی قرار ...

نمی دانم چرا تصمیم گرفتم برای کسی بنویسم که شاید فهمیده ترین مخاطب آسمانی ام بوده است ...

.

.

این بار بی هیچ پیشوند و پسوندی صدایت می کنم ...

برایم ترانه بخوان

حتی دور از این مرداب

صدایت ... به گوش این نیلوفری می رسد ...

به زیبایی خواهم رقصید

فقط برای این که بدانی :

پرپر می زند این دل بی قرار برای بودن دست هایی که می دانم حقیقی بودنشان دنیایی

 دیگر است اگر مجازی اش این باشد ... "

وصف من در تنهایی


میدانی فلانی ... من از حیث تعدد دوست رکورد دارم اما .... هر وقت که نیاز دارم با کسی


حرفهایم را بگویم .... هیچ کس نیست .. هیچ کس ... 


شرم آور است اما حقیقت انسانهایی از تیره من که بیشتر شنونده رازهای دیگران بوده اند 


همین است و البته نتیجه این همین بودن هم جز تنهایی نیست ... 


این نوع تنهایی فرق زیاد دارد با آن نوع که آدم از همه دور افتاده و کسی سراغش را نمیگیرد .


در تنهایی از نوع من همه هستند ... همه هم سراغت می آیند ..


اما همان "همه" تنها متکلمان وحده روزگارت میشوند ....


و آنقدر میگویند تا حرفهای تلنبار شده "تو" که مجالی برای گفتنشان نیافته ای مثل دُمّــل 


چرکینی زیر گلویت باد میکند و میترکد و تلاشی میگیرد ... 


آنهم درست وقتی که "همه" رفته اند و تنها "تو" مانده ای ...

 
این تنهایی خزنده و بی سر صدا می آید و درونم حلول میکند . آنقدر آرام و بی آزار وارد میشود 


و آنقدر مزور و فریباست که گاهی حتی هم بستریش را هم دوست میدارم ..


اما زمان وضع حملش که میرسد ... حتی قابله ای نیست تا کمی درد را تسهیل کند ، 


تا شرم و آزرم تولد بیخبر گاه و بیگاه این حرامزاده را کمتر به رُخ بکشد .. 

گاه می رویـم تا برسیـم

گاه می رویـم تا برسیـم‎ ... کجایش را نمی ‌دانیم. فقط می‌ رویم تا برسیم ... بی خبر از آنکه همیشه رفتن راه رسیدن نیست. گاه برای رسیدن باید نرفت، باید ایستاد و نگریست. باید دید، شاید رسیده ای و ادامه دادن فقط دورت کند. باید ایستاد و نگریست به مسیر طی شده ... گاه رسیده ای و نمی‌ دانی و گاه در ابتدای راهی و گمان می کنی رسیده ای مهم رسیدن نیست، مهم آغاز است که گاهی هیچ روی نمی دهد و گاهی می شود بدون آنکه خواسته باشی! پدرم می گفت تصمیم نگیر! و اگر گرفتی آغاز را به تأخیر انداختن، نرسیدن است اما گاهی آغاز نکردنِ یک مسیر بهترین راه رسیدن است گاه حتی لازم است بعد از نمازت بنشینی و فکر کنی، ببینی که ورای باورهایت چیست؟ ترس یا اشتیاق یا حقیقت؟ گاهی هم درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی و غذا بدهی؛ ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟ یا پای کامپیوترت نباشی، گوگل و یاهو و فلان را بی‌خیال شوی با خانواده ات دور هم بنشینید، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین صفحه نمایش و فضای مجازی نیست ... شاید هم بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟ لازم است گاهی عیسی باشی ایوب باشی و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آیی و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و با خود بگویی: سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم ... آیا ارزشش را داشت؟ سپس کم کم یاد می ‌گیری که حتی نور خورشید هم سوزاننده است اگر زیاد آفتاب بگیری می آموزی که باید در باغ خود گل پرورش دهی نه آنکه منتظر کسی باشی تا برایت گلی بیاورد. یاد می ‌گیری که می‌ توانی تحمل کنی که در خداحافظی محکم باشی و یاد می گیری که بیش از آنکه تصور می کردی خودت و عمرت ارزش دارد.


77367091932099452222.gif   

تموم قشنگیهای دنیا مال تـــو

راستی؛ هیچ وقت از خودت پرسیدی قیمت یه روز زندگی چنده؟

شما رو به خدا تا حالا از خودتون پرسیدید:

قیمت یه روز بارونی چنده؟

یه بعدازظهر دلنشین آفتابی رو چند می‌خری؟

حاضری برای بوکردن یه بنفشه وحشی توی یه صبح بهاری یه اسکناس درشت بدی؟

پوستر تمام‌رخ ماه قیمتش چنده؟

ولی اینم می‌دونی که اگه بخوای وقت بگذاری و حتی نصف روز هم بشینی به گل‌های وحشی که کنار جاده در اومدن نگاه کنی بوته‌هاش ازت پول نمی‌گیرن!

چرا وقتی رعدوبرق میاد تو زیر درخت فرار می‌کنی؟

می‌ترسی برقش بگیرتت؟

نه، اون می‌خواد ابهتش رو نشونت بده.

آخه بعضی وقت‌ها یادمون میره چرا بارون می‌یاد!

فراموش نکن که همین بارون که کلافت می‌کنه که اه چه بی‌موقع شروع شد، کاش چتر داشتم، بعضی وقتا دلت برای نیم‌ساعت قدم‌زدن زیر نم‌نم بارون لک می‌زنه

هیچ‌وقت از ابرا تشکر کردی؟

هیچ وقت شده از خودت بپرسی که چرا ذره‌ذره وجودشو انرژی می‌کنه و به موجودات زمین می‌بخشه؟!

ماهانه می‌گیره یا قراردادی کار می‌کنه؟

برای ساختن یه رنگی‌کمون قشنگ چقدر انرژی لازمه؟

چرا نیلوفر صبح باز میشه و ظهر بسته می‌شه؟

بابت این کارش چقدر حقوق می‌گیره؟

چرا فیش پول بارون ماهانه برای ما نمی‌یاد؟

چرا آبونمان اکسیژن هوا رو پرداخت نمی‌کنیم؟

تا حالا شده به‌خاطر اینکه زیر یه درخت بشینی و به آواز بلبل گوش کنی پول بدی؟

قشنگ‌ترین سمفونی طبیعت رو می تونی یه شب مهتابی کنار رودخونه گوش کنی.

قیمت بلیتش هم دل تومنه!

خودتو به آب و آتیش می‌زنی که حتی تابلوی گل آفتابگردون رو بخری و بچسبونی به دیوار اتاقت

ولی اگه به خودت یک کم زحمت بدی می‌تونی قشنگ‌ترین تابلوی گل آفتابگردون رو توی طبیعت ببینی. گل‌های آفتابگردونی که اگه بارون بخورن نه‌تنها رنگشون پاک نمی‌شه، بلکه پررنگ‌تر هم میشن

لازم نیست روی این تابلو کاور بکشی، چون غبار روی اونو، شبنم صبح پاک می‌کنه و می‌بره.

تو که قیمت همه چیز و با پول می‌سنجی تا حالا شده از خدا بپرسی:

قیمت یه دست سالم چنده؟

یه چشم بی‌عیب چقدر می‌ارزه؟

چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنم پرداخت کنم؟!

قیمت یه سلامتی فابریک چقدره؟

خیلی خنده داره نه؟

و خیلی سوال‌ها مثل اینکه شاید به ذهن هیچ کدوممون نرسه …

اون وقت تو موجود خاکی اگه یه روز یکی از این دارایی‌هایی رو که داری ازت بگیرن زمین و زمان رو به فحش و بد و بیراه می‌گیری؟

چی خیال کردی؟

پشت قبالت که ننوشتن. نه خیال کردیم!

اینا همه لطفه، همه نعمته که جنا‌ب‌عالی به‌حساب حق و حقوق خودت می‌ذاری

تا اونجاکه اگه صاحبش بخواد می‌تونه همه رو آنی ازت پس بگیره.

پروردگاری که هر چی داریم از ید قدرت اوست …

اینو بدون اگه یه روزی فهمیدی قیمت یه لیتر بارون چنده؟

قیمت یه ساعت روشنایی خورشید چنده؟

چقدر باید بابت مکالمه روزانه‌مون با خدا پول بدیم؟

یا اینکه چقدر بدیم تا نفسمون رو، بی‌منت با طراوت طبیعت زیباش تازه کنیم اون وقت می‌فهمی که چرا داری تو این دنیا زندگی می‌کنی!

قدر خودت رو بدون و لطف دوستان و اطرافیانت رو هم دست کم نگیر

به زندگیت ایمان داشته باش تا بشه تموم قشنگیهای دنیا مال تـــو

زندگی همه ، تلقین و باورهاست

من به این نتیجه رسیدم که امروز باید روزه بگیرم و ادای حق کنم


دلایل : هم استنباطیست و درجایی نسبیست

میخواهم از ازل شروع کنم 
ریشه ی هر چیز میتواند دلایل محکمی برای استدلال نتیجه ای باشد
ماده گرایان و ریاضی دانان خوش مشرب و معروف امروزی بر این معتقدند که ما از ماده ( اتم) کوچکترین بخش هر چیز که جز آن میشود پوچی ، به وجود امدیم
برخی اینگونه نوشتند که ما از نسل حیوانیم !!!( کافران و جاهلان)
برخی به این نتیجه رسیدند که :   ابی در یکجا جمع شده که بعد مدتی خزه میبندد 
و بعد مدتی طولانی تر موجوداتی در کنارش باتوجه به نیاز اکوسیستمی به وجود می ایند مثل باکتریها و موجودات تک سلولی و کم کم حشرات ریز و حتی بعد از مدتها بیشتر ، ماهی هم خودبخود در ان بوجود می اید
بی انکه پرنده ای تخم ماهی را هدایت کند و یا از دل خاک ، ماهی بیرون اید!!
بعد از مدتی تکامل سلولی ، هوشمندترین و کامل یافته ترین موجود بنام انسان پدیدار میشود !
خب همه ی اینها که در کتاب خداوند هم که هست! که می فرماید بنام پرودگار اب و خاک
و خداوند ، بشر را از اب گندیده ای و در جایی نوشته از خاک بیرون نهاد !!!!
ما باید بفهمیم که نظم هستی و وجود تک تک این سرزمینی که ما هم عضوی از ان هستیم یک نظم و عدالت و هدایتگری ریتمیک دارد و آن خداوند است
مانند قطعه ای الکترونیکی که از جریان کلاک پالس ( ریتم و اهنگ انرژی) حرکت میکند !
و بدانیم که یک xtall  در تمام مدارات مجتمع هست بنام کریستال ! که هماهنگ کننده یکنواخت و متناوب جریان است!
بر واحد زمان ( کلاک پالس) [ هر پالس بر ساعت]
خب این ریتم در طبیعت چیست؟!
نور ( فوتون) است
و منبعش کجاست ؟! ایا اتم ؟!  خیر خود اتم نیز یک مخلوق است ! بله خدا حاکم نظم و معمار معماران است

و این هم میدانیم که تنها یک چیز تو را در این جهان پر از سختی و سیاهی، موفق نگه میدارد
بگذارید قبل از بیان و تکمیل جمله ی بالا به موضوعی ساده اشاره کنم
بیایید از حکمت فلسفی پیش روی کنیم و ریشه یابی کنیم :
تو به عنوان یک مرد یا زن ، نماینده دیگر مرد و زن های کره ی خاکی باش
توی زن  : برای چه ارایش میکنی؟!
تا جذاب باشی صرفا؟!
برای چه برخی از لباسهای مد که امروزه اپیدمی شده رو میپوشی؟! 
( مثلا استین مانتویت کوتاه و پاچه ی شلوارت برمودا باشد) 
شاید بگی بخاطر اینکه به روز باشم و یا جذاب باشم !!
حتی توجیه کنی که ما صرفا برای اقایان نیست که چنین میکنیم در جمع خودمان ( مجلسی زنانه) هم لباسهای دکولته و ارایش های غلیظ میکنیم!
خب جواب شاید کمی برایت تکان دهنده باشد ! چون بین حقیقت و رفتار کورکورانه تا واقعیت و تفکر و انتخاب های نسبی تو فرق بسیار است!
تو همه ی اینکارارو میکنی تا مرد بیشتری را در روزمره به سمت خود جلب و مجذوب خود کنی!!!
بله جواب بعضی از دوستان تا حدی نسبی درست بود ! اینکه حین خواندن مطالب اشکار شده با خود گفتند تا صرفا جذابتر باشیم!
بله اصلا میدانی چرا میخواهی جذاب تر باشی؟!
و برای کی جذابیتت رو افزایش دهی؟!
برای مردها!!!
و مردها به مراتب برای جذب زن ها !!!
رفتار ، تون صدا ، نوع نوشته ، لباس ، ظاهر و قد و هیکل همه و همه وسیله ای هستند برای یک رابطه ی خوب و لذت بخش !!!
شاید خنده دارباشه اما بیایید با هم روراست باشیم!
کسی نمیبیند که این مطلب رو کی خونده و کی نخونده ! پس راحت باش ! دیده نمیشوی و پاسخها را برای خود نگه دار
و تنها خواهشم اینست که از جوابها در کنار سوالهای مطرح شده خودت را بشناس
و به یک نتیجه گیری خوب برس
امروز هدف من همین است 
شاید با من هم عقیده شدی
من نیز از شمام ، مثل شمام
من نیز اسمی جذاب ، صدایی رسا ، و قلمی روان دارم
هیکل و تیپی روز و به قول عامیان، توپی دارم 
اما بیایید با هم منطقی به دین برسیم
چرا که از نظر من دین ، علم است و علم ، منطق را در خود دارد
پس دین مساویست با منطق
نتیجه ای که امروز بر ما ظاهر شد حقیقتیست که شاید خیلی از ما به ان اعتقادی نداشته باشیم
سوال من در ابنجا اینست که پس چرا برای کاری که حداقل برای ارتکاب به آن نظری نداری، انجام میدهی؟!
چرا لباس بد فرم و جذاب میپوشی ؟! برای داشتن یک رابطه ی خوب و طولانی.
ایا مگر قانون و منطق این نیست که تنها با یک نفر هم اغوش باشیی و ان هم همسر است
در صورتی که در خیلی از جوامع دیده میشود که زن و مرد دیگر برای هم جذابیتی ندارند!
دلیلش میدانی چیست
مرد دیگرةبه اصطلاح به خود نمیرسد
زن هم به محض اینکه از خانه بیرون میرود ، هزاران ارایش میکند و لباسهای جذاب میپوشد!
و در شب و در خانه برای همسر خود ، هیچ گونه ارایشی نمیکند !!!
پس یا عقیده به خیانت نکردن دارید و یا ندارید !
همانطور که پیشتر به ان اشاره شد ما خیلی از کارهایی که انجام میدهیم برای انجامشان دلیل خاصی نداریم و فقط داریم مثل طوطی و یا میمون ، تقلید میکنیم!!

حالا بیایید ببینیم دین چی میگه! دین به عفت و عزت زن در جامعه صحبت کرده
و تو چه بخواهی و چه نخواهی مجبوری قوانین و حقوق مدنی و اجتماع را انجام دهی
و چه بسا 
دلیل ان را هم و مفاید ان را هم از روی فلسفی بدانی
مثلا فواید وضو را از دید متافیزیک و رابطه ی آن با چاکراهای بدن شرح داده ام
و دین را با علم یکی میدانم
مخصوصا در اسلا م که بعد از پیدایشش کلا علم گسترش یافت

مسئله ی بعدی بایدها و نبایدها است
اینکه انسان از بدو تولد محتاج و نیازمند به زندگی اجتماعی است و سعی کرده تا جایی برای جلب رضایت طرف مقابل، از نازهای خود بگذرد
و به آن میگوییم تفاهم
ما برای رضایت بیشتر مردم و داشتن دوستان بیشتر سعی میکنیم باید ها و نبایدهای استاندارد شده ای که خودمان انهارا رقم زده ایم ،انجام دهیم
برای اینکار اول مستلزم این است که به نیازهای خود توجه کنیم و خویشتن را بهتر کندوکاو کنیم که شاید نیاز ما ، نیاز افراد متقابل ما نیز باشد ( انچه برای خود میپسندی برای دیگران بپسند و انچه برای خود نمیپسندی ، برای دیگران مپسند)
و این معیار روشنا بخش زندگی روزمره ی تو خواهد شد و از تنهایی بیرون خواهی رفت

عشق و نیاز به محبت هم همین فلسفه را به همراه دارد
دلیل اصلی اش داشتن ادم ها برای فراهم کردن احتیاجات روزمره ی توست...

و با مثالی چند سطر بالا را توضیح میدهم : 
کودکی یک بسته شکلات دارد
به محض دیدن دست دوستش ، به او هم تعارف میکند و لذتی از این با هم خوردن نصیبشان میشود که تعریف علمی آن میتواند این باشد که هنگام شادباشی و حس امنیت ، هورمونی در بدن تولید میشود که برای فرد تداعی بخش و ارضا کنندست و از لحاظ دین هم که پیشتر توضیح داده ایم

ما امروز خیلی از بایدها و نباید ها را برای ترویج جامعه ی بشریت انجام میدهیم
مثلا دیگه هیچ زن و شوهری به یکدیگر خیانت نمیکنند چرا که نسلهاست که عواقب انهارا متوجه شده اند ! و این اول در دین بود و بعد در نظام قوانین حقوقی اجتماعی هم وضع گردید
و اما خیلی از چیزها را متاسفانه فراموش کرده ایم
مثل عبادت و شکرگزاری از معبود 
و نیز فراموش شدن ارضا و حس رضایت بخش حاصل شده از مراقبه و نیایش!
ددوستان دین را اینگونه معنا کنید که خداوند قوانین را قرنها پیش در دل طبیعت گذاشت و این ماییم که تاثیر پذیر عکس العملهای ان هستیم
قانون معروف علمی: که هر عملی عکسالعملی دارد!
و در پیامدهایش است که دین شکل میگیرد
ما بازی فوتبال را اختراع و قوانین بازی انرا نیز وضع کردیم
این دنیا صفحه بازی و قوانینش کتاب راهنمای ان بنام قرآن است
برخی در بازی تقلب کرده و کتابها را دستکاری کرده مثل تورات و تلمود و انجیل که امروزه باید از دور خارج شوند
و کتاب کامل تر را بخوانیم
برخی انقدر کم لطفند که اینگونه توجیح میکنند که خدا اگر یکیست پس چرا ما چند دین داریم و چند کتاب و چندین اصول و باور!
جواب اینست
هیچ چیز بیرون ز شما نیست
و بیرون در انها نیست
همه یکیست
و ما برای از بین بردن شکمان باید دست کم انها را یکبار مطالعه میکردیم!
و امروز ما در یک صف از خدای خویش تشکر میکنیم و نماز به پا میداریم
چرا که تلاشیست برای رسیدن به کمال
و کمال یعنی حس ارامش و رسیدن به انچه ذهن مقشوش تو را راضی نگه میدارد

کلام اخر:
 * زندگی همه ، تلقین و باورهاست و این تو هستی که امروز چگونه و چطور اندیشه میکنی*

سعی کن اول خودت را بشناسی تا بهتر با دنیای بیرونت ارتباط برقرار کنی
این که کیستی و چیستی؟
نیاز نیست تمام صفات خوب را داشته باشی و تظاهر به انچه که نیستی کنی و دلیل کارت این باشد که صفات خوب است ! 
گاهی در تو دچار تزلزل و تضاد بوجود میاید
و انقیاد باور فرد متقاضی، نسبت به تو ازوبین مییرود و اعتمادش از تو سلب میشود
و تو به مرور از چرخه ی دوستی و ارتباط خارج شده و منزوی میگردی!

انسان کامل یعنی اینکه همه چیز باشد
و تمام ویژگیهارا دارا باشد
برای خود نباید سایه ای از خود بوجود اورید
و ماسکی برای خود بزنید که از دروغ و تظاهرکاری ناگزیر خودتان هم فراموش کنید که چه بوده اید و چه خواسته اید
انسان کامل بودن یعنی گاهی احمق و سربه هوا هم باشد
چون این دو هم ویژگیست و صفت
و اگر شما با دور کردن این دو ویژگی از خود ، یعنی خود نبوده اید !
ایه ای از قران هست که خداوند در برابر ساحران و جادوها به موسی ( ع) فرمود : عصا را بدست بگیر و به خداوند قادر متکی باش و خداوند مکارترین مکاران است.
ولی ما می اییم برای تعریف خداوند قادر و مطلق، صفات نیک را بر میگزینیم
درصورتی که خداوند کامل ، همه چیز هست
و باز در کتاب اسمانی امده که با هر مثل رفتار خودش در بهشت و جهنم رفتار خواهد شد
پس برای خوبه خوب نیست و برای بده ، بد ! بلکه عدالت در اینجاست که خوبه انتظارىدارد به بده تنبیهاتی مسبب شود که عدالت انجام شود.

باز در سوره ای قران می فرماید : هرچه سرت میاید همان است که خودت انتخاب کرده ای !
برای مثال ایا خرابی دندان و کرم خوردگی در سنین جوانی ایا عدل و حکمت و یا تنبیه الهیست؟!
خیر مسواک نزدن توست که خداوند وسایل تمیزی دندانت را مسبب کرد و نیز میکرب و باکتری هم وجود دارد که این تویی با اختیار و انتخاب تو چگونه رفتار و زندگی خواهی کرد
پس خواست خدا نیست انچه بر تو نائل میشود
حاصل رفتار و اعمال توست
نماز هم حکم مسواک را دارد
و مثالی دیگر فرزند عقب افتاده و ناقص توسط فرد خواست خدا نیست و تنها دلایل طبیعی دارد
.
.

آدمهایی به وسعت زندگی

چیزهای کوچک، مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش به دست هایت یک فشار کوچک می دهد چیزی شبیه یک بوسه مثلا.

راننده تاکسی ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی.
آدم هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو برنمی گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.
آدم هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند،گاهی بغلشان می کنند.
آن هایی که هر دستی جلویشان دراز شد به تراکت دادن، دست را رد نمی کنند. هر چه باشد با لبخند می گیرند و یادشان نمی رود همیشه چند متر جلوتر سطلی هست، سطل هم نبود کاغذ را می شود تا کرد و گذاشت توی کیف.
دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند، مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتریادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی.
آدم هایی که از سر چهارراه نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.
آدم های اس ام اس های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدم های اس ام اس های پرمهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.
آدم هایی که هر چند وقت یک بار ای میل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد هر یادداشت غمگین خط هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.
آدم هایی که حواسشان به گربه ها هست، به پرنده ها هست.
آدم هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را به لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.
آدم هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.

همین آدم ها، چیزهای کوچکی هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن مییابند

تقدیمی به آنکه باید باشد و هست

 - کوروش ,آلپر آکلیون,

قهوه مبادا

با یکی از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم...

بسمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند...
و سفارش دادند: پنج‌تا قهوه لطفا... دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا... سفارش‌شان را حساب کردند،
و دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند...
از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوه‌های مبادا چی بود؟
دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو می‌فهمی...

آدم‌های دیگری وارد کافه شدند... دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند...
سفارش بعدی هفت‌تا قهوه بود از طرف سه تا وکیل... سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا...همان‌طور که به ماجرای قهوه‌های مبادا فکر می‌کردم و از هوای آفتابی و منظره‌ی زیبای میدان روبروی کافه لذت می‌بردم،
مردی با لباس‌های مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت... با مهربانی از قهوه‌چی پرسید: قهوه‌ی مبادا دارید؟
خیلی ساده‌ ست! مردم به جای کسانی که نمی‌توانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا می‌خرند...

اگر من مرجع تقلید بودم

اگر من مرجع تقلید بودم، حداقل ماهی یک بار از یک سازمان یا یک صنعت از نزدیک بازدید می‌کردم. مثلاً مستقیماً می‌رفتم با پزشکان بیمارستان صحبت می‌کردم که آیا این فتاوایی که بنده در خصوص مسائل پزشکی گفته‌ام برای‌شان راهگشاست یا این که همه را بوسیده‌اند و گذاشته‌اند کنار و کار خودشان را می‌کنند؟ مثلاً از یک اورولوژیست‌ متعهد می‌پرسیدم که آیا می‌تواند بدون نگاه کردن و یا بدون دست زدن تؤامان به اندام تناسلی یک بیمار او را عمل کند؟!

اگر من مرجع تقلید بودم در فصل گرم تابستان به ماهشهر و اهواز سفر می‌کردم، تا ببینم مردم در این هوای گرم و شرجی همزمان می‌توانند روزه بگیرند و کار کنند یا نه؟!

اگر من مرجع تقلید بودم حداقلی سالی دو بار به کشورهای توسعه‌ یافته جهان سفر می‌کردم، تا ببینم مقلّدین من در کلگری*، ونکوور، سیدنی، دیترویت و سایر شهرها در چه وضعیتی هستند و آیا فتاوای من در زندگی مدرن مشکل گشای آنها بوده است؟ و با مردمان مغرب زمین از نزدیک به گفتگو می‌نشستم و هر فناوری جدید و سودمندی را پیش از آن که از سوی مقدس مآبان تکفیر شود، به رسمیت می‌شناختم و هر آنچه نیکویی و خوبی است را بر رساله‌ی خود می‌افزودم تا مگر مسلمانان از مسیحیان و یهودیان و از خدا بی‌خبران باز پس نمانند.

آیا آیه‌ی «قل سیروا فی الارض ...» فقط برای بزرگداشت هفته‌ی گردشگری کاربرد دارد؟ و فقط برای گردشگران و سرمایه‌داران مصداق دارد؟ یا این که خطاب آیه عام است و همه‌ی افراد به ویژه آنها که اندیشه و کلام و قلم‌شان در جامعه تأثیرگذار است را نیز شامل خواهد شد؟