حرف دل زن ایرانی به مرد هموطنش
پیاده از کنارت گذشتم ، گفتی :
” قیمتت چنده خوشگله ؟
” سواره از کنارت گذشتم گفتی : ” برو... پشت ماشین لباسشویی بنشین !“
در صف نان ، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود
زیرباران منتظر تاکسی بودم ، مرا هل دادی و خودت سوار شدی
در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی
در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلند گفتی : ”زهرمار !“
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت ، فحش خواهر و مادر بود
در پارک، به خاطرحضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم
نتوانستم به استادیوم بیایم ، چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی
من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی !
تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده ام
عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد
من باید لباس هایت را بشویم و اطو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر
وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است
وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است
اما من دیگر :
احتیاجی ندارم که تو در اتوبوس بایستی تا من بنشینم.
احتیاجی ندارم که تو نان آور باشی .
احتیاجی ندارم که توحامی باشی
خودم آنقدر هستم که حامی خود و نان آورخود باشم .
با تو شادم آری ، اما بدون تو هم شادم .
من اندک اندک می آموزم که برای خوشبخت بودن نیازمند مردی که مرا دوست بدارد نیستم
من اندک اندک عزت نفس پایمال شده خود را باز پس می گیرم. به
من بگو ترشیده ، هرچه می خواهی بگو. اما افتخار همبستری و همگامی با مرا
نخواهی یافت تا زمانی که به اندازه کافی فهمیده و باشعور نباشی
گذشت آن زمان که عمه ها و خاله هایم منتظر مردی بودند که آنها را بپسندد و
درغیر اینصورت ترشیده می شدند و درخانه پدر مایه سرافکندگی بودند .
امروز تو برای هم گامی بامن ( و نه تصاحب من - که من تصاحب شدنی نیستم )
باید لیاقت و شرافت و فروتنی خود را به اثبات برسانی .
حقوقم را از تو باز پس خواهم گرفت. فرزندم را به تو نخواهم داد. خودم را نه به
قیمت هزار سکه و یک جلد کلام الله که به هر قیمتی به تو نخواهم فروخت.
روزگاری می رسد که می فهمی برای همگامی با من باید لایق باشی - و نیز خواهی فهمید
همگام شدن با من به معنای تصاحب من یا تضمین ماندن من نخواهد بود.
هرگاه مثل پدرانت با من رفتار کردی بی درنگ مرا از دست خواهی داد .
ممکن است دوست وهمراه تو شوم اما ،،،،،
ملک تو نخواهم شد . ...!!!
بار الهی عشق را از من نگیر!
خداوندا خواهان تولد دوباره ام مرا دریاب.
بر پهنه ی اندیشه ام غبار فراموشی نشسته است و من از اعماق وجود خواهان زدودنم وتنها تو می توانی قدرتم دهی برای
رهایی پس مرا دریاب.
کمی نگاهم کن وتنها کمی صدایم تا از منجلاب مادی بودن رهایی یابم.
آشفته و سرگردان در دیار دنیا به دنبال دستی برای رهایی از پستی و آشفتگی .
از کدامین جا آمده ام و به کدامین جا رهسپارم سوالی که جواب آن را می دانم و نمی دانم!
به راستی اگر آدمی در دنیای عدن میدانست چه در این دنیا در انتظارش است راضی به خلق شدن بود!
اما مگر چاره ای جزء تسلیم بودن در برابر خواست پروردگارش دارد واین تسلیم بودن یعنی تمامی ماهیت یک بنده ی خاضع.
خاضع بودن در برابر رب گفتنش آسان است و انجامش به سختیه تکان دادن کوهی از جا!!
چشم بر بستن بر تمامیه ظواهر فریبنده ی زندگانی آن چه تمامیه آدمیت در سرشت فطرت خود خواهان آن است و چه سخت
است رسیدن به آن.
خداوندا قدرتم ده برای تولد دوباره.
جان تازه در کالبد خا کی ام بدم سرشتم را نیکو نما و اندیشه ام را زیبا.
بگذار بار دیگر اموار ملکو تی ات بر پهنه ی جانم بدمد و مرا با خود تا بی کران عرش رساند.
خدای من مرا ببین دیدنی که شایسته ی خلقیتم باشد.
تنها و تنها یادتو آرامش دهنده ی جان تشنه ی من است می دانم فریاد بر خواسته از اعماق وجودم را
شنیده ای و قبل از در خواست این بنده ی نا چیزت دستش را گرفته ای.
خدا وندا دوستت دارم به لطافت بال پروانه و پاکی قطره ی شبنم صبحگاهی بر گلبرگ گل و نجوای عاشقانه ی سحرگاه.
این دوست داشتن را در من جاودان نما و بگذار دوباره پا بر این عر صه ی خاکی نهم!
اصلا دلم نمیخواد با مردی دوست باشم. توی ایران ما اکثر مردانی که با یه خانم دوست میشن فقط یه دلیل داره اون هم خودتون بهتر میدونیدکه از گفتن ان خود داری میکنم
اگر توی نت دوست شده باشی اولین چیزی که میپرسن سایز اندام بدنته دلشون نمیخواد بدونن تو چه طرز تفکری داری اخلاقت چیه توی چه خانواده ایی بزرگ شدی چون هیچکدومشون قصدشون ازادواج نیست. میدونید براشون مهم نیست تو کی هستی و چی هستی فقط میخوان بدونن قشنگی؟ یا سایز سینه هات چنده؟ باسن داری یا نداری. هیکلت چطوریه؟
دیگه خسته شدم از این طرز تفکرهای پوچ. فقط میخوان باهات دوست بشن ازت که سیر شدن با احساساتت که خوب بازی کردن مثل یه دستمال مچاله شده بندازنت دور بدون توجه به احساساتت , هر مردی میاد طرفم حالم ازش بهم میخوره هر کی میگه سلام عزیزم توی دلم میگم زهر مار من عزیز کسی نیستم و نمیخوام باشم اگر هم میام توی نت فقط برای خوندن مطالب هست و گذراندن اوقات فراغت دلم نمیخواد کسی باهام دوست باشه اقا من باید کیو ببینم و بگم من فقط اومدم اینجا مطلب بخونم نه چیز دیگه؟
همیشه برای با هم بودنمان وقت نداریم...
حاج آقا هجوم شهوت که بالا میگیرد. . .
بکارت و نجابت را نمی فهمی!!!عصمت و قسمت را یکی می بینی !!!
اما ارضا که می شوی...تازه می فهمی چه دریدگی هایی که نکردی..
احساس گناه می کنی...
ولی غمگین نمی شوی...
عاشق گناه می شوی!!!
بکارت را درست بخوان
یک بار دیگر
این گونه برایت تفسیر کرده اند
یعنی
صاحبش بکاره تو می آید
چون هنوز این یکی را امتحان نکرده ای
اما وقتی بکارت را از او گرفتی دیگر بکاره تو نمی آید
چون دیگر امتحانش کرده ای
میروی سراغ دیگری که بکاره تو بیاید
اینها افتخار نیست
اینها عقده های تو میباشد
راستی بدان یکی هست که بکارت رسیدگی کند
برادر بی بند و باری اول راه بی غیرتی است چه برای وجود
خودت و دیگران, بی غیرتی سرآغاز همه ی
کاستی هاست پس بیا و تمدنت را با جاهلیت نپوشان...
من شرمم میشود که چنین پستی را بر خلاف میلم میگذارم
تو نوزادیمون شیر خشک نایاب شده بود…
تو بچگیمون هم دوران جنگ بود…
دوران تحصیلمون هم هر چی طرح بود رو ما امتحان کردن… نظام قدیم، نظام جدید، نظام خیلی جدید…
رسیدیم دانشگاه سهمیه بندی ها شروع شد…
فارغ التحصیل شدیم، به خاطر زیاد بودن جمعیت کار پیدا نشد…
ماشین خریدیم، بنزین سهمیه بندی شد
رفتیم زن بگیریم یا شوهر کنیم، طلا و سکه گرون شد
رفتیم خارج، رکود اقتصاد جهانی شد
گفتیم خوب، حالا برمی گردیم ایران، مملکتمون قاراشمیش شد
.
.
.
انقلاب کردیم تا سیاستمان دینی شود... دینمان سیاسی شد! انقلاب کردیم تا اقتصادمان انسانی شود.... انسانیتمان اقتصادی شد! انقلاب کردیم تا خیابان هایمان شریف شوند... شرافتمان خیابانی شد! انقلاب کردیم تا رنگ آزادی را ببینیم... اسارت رنگ شده را دیدیم! انقلاب کردیم تا دردهایمان درمان شود... درد بی درمان گرفتیم تا کی این مشکلات ادامه دارد؟و حالا هم تحریم هاست که انسانها را در محدودیت قرار میدهد!
سکوتو میشکنیم باز بفهمند که هنوز هستیم
با فریادت نشون میدی که از هیچی نمی ترسی
داره آروم جون میده نسلی که مرگُ فهمیده
نمی دونم چرا اما آزادی بوی خون میده
بی جهت نیست که خیلی از مغازه های مرغ فروشی علاقه دارند که مرغ فروخته شده را برای شما پاک کنند و با ذوق و شوق به شما می گویند برایتان 4تکه کنم یا 8 تکه !!!
ازمرغ فروش می خواهید که مرغ راپاک کند وتمام پوست و اشغال وچربی و دل و روده انرا بگیرد او هم این کار رامی کند و زواید را درسطلی میریزد ومرغ پاک کرده را به بیش از دو برابرقیمت به شما می فروشد چندروزبعدبرای فرزندان دلبندتان باقیمت های گزاف پیتزا یا ساندویچ کالباس و سوسیس سفارش می دهید وچه بسا خودتان هم با لذت ناخنکی به ان می زنید وکلی خوشحال می شویدکه چه غذای دلچسبی برای فرزندانتان خریده اید غافل ازاین که همان پوست و دل و روده و پی و چربی های مملو از هورمون را که چند روزقبل به قیمت مرغ کامل و پاک نکرده خریده و سپس دور ریخته بودید دوباره خریده اید و بالذت شاهدخورده شدن انها توسط فرزندان عزیز و دلبندتان هستید
بعدهم غصه می خورید که چراسینه پسرهشت نه ساله دلبندتان مانند سینه های یک دختر سیزده چهارده ساله شده وکم کم نیاز به سینه بند پیدا می کند و دلخراش تر انکه همین فرزندی راکه ازجان خود عزیزتر می دارید به سی سالگی نرسیده به دلیل چاقی و اختلالات هورمونی و گرفتگی عروق باید از این مطب به ان مطب و از این بیمارستان به ان بیمارستان ببرید و بر بخت بد او و بخت بدخودتان نفرین کنید
دلتنگت هستم...کاغذی بر دست میگیرم وتمامی احساسم را در نوک قلمم جمع میکنم
تا این لحظات ناب درد آلودرا به سطرهای سفید این کاغذ هدایت کنم... بایدبنگارم و برایت
شرح دهم این دقایق خاکستری را...تا شعرم را بخوانی و بدانی حالم را در این روزهای
تکراری پوچ ...باید درک کنی لحظه های من را...لحظه های که خالی از وجود تو است
درکنارم و پر حضور از حضور دیگران در کنارتو....
آدمها چه موجوداتی دلگیری هستند
وقتی سوزنشان را نخ میکنی
تا برایت دروغ ببافند ...
چقدر میچسبد سیگارت را در گوشه ای بکشی
و هیچ کس با خنده های تو به عقده هایش پی نبرد
از آدم ها دلگیرم
که خوب های خودشان را از بد تو مو شکافی میکنند
و بد هایشان را در جیب های لباس هایی
که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند پنهان میکنند
از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری
و درد هایت را که میشنوند
خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند کمی خودشان را از تو کشیش تر ببینند
از آدم ها دلگیرم
وقتی تمام دنیایشان اثبات کردن است
همین که گیرت بیاورند
تمام آنچه را که نمی توانند به خورد ِ خودشان دهند به تو اثبات می کنند
به کسی غیر از خود برتری هایشان را آویزان کنند
تا از دور به کلکسیون افتخاراتشان نگاه کنند
و هر بار که ایمانشان را از دست دهند آنقدر امین حسابت میکنند
که تو را گواه میگیرند
ایمانشان که پروار شد با طعنه میگویند :
این اعتماد به نفس را که از سر راه نیاورده ام
از آدم ها عجیب دلگیرم
از اینکه صفت هایشان را در ذهنشان آماده کرده اند
و منتظر مانده اند تا تکان بخوری و ببینند به کدام صفت مینشینی
و تو را هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند
خنده ات بگیرد که چقدر شبیهشان نیستی
دردشان بیاید ... و انتقامش را از تو بگیرند ...
تا دیگر به آنها این حس را ندهی که کسی وجود دارد که شبیهشان نیست
از آدم ها دلگیرم
که گرم میبوسند و دعوت میکنند
سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند
دلت ....
دلت که از تمام دنیا گرفته باشد تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری
دلم گرفته است ... همین را هم میخوانند و باز خودشان را
آن مسافر آخر قصه حساب میکنند ...
من درسرزمینی زندگی میکنم که مردمش صحنه بوسیدن دوعاشق را با نفرت
بیشتری تماشا میکنند تا صحنه اعدام یک انسان اینجا زمین است و رسم
انسانهایش عجیب…! اینجا گم که میشوی بجای اینکه دنبالت بگردند فراموشت میکنند
آنهایی که (از ایران) رفته اند همانطور که دارند یک غذای سر دستی درست می کنند تا تنهایی بخورند، فکر می کنند آنهایی که مانده اند الان دارند دور هم قورمه سبزی با برنج زعفرانی می خورند و جمعشان جمع است و می گویند و می خندند.
آنهایی که مانده اند (در ایران) همان طور که دارند یک غذای سر دستی درست می کنند فکر می کنند آنهایی که رفته اند الان دارند با دوستان جدیدشان گل می گویند و گل میشنوند و از آن غذاهایی می خورند که توی کتاب های آشپزی عکسش هست.
آنهایی که رفته اند فکر می کنند آنهایی که مانده اند همه اش با هم بیرونند. کافی شاپ، لواسان، بام تهران و درکه می روند .خرید می روند…با هم کیف دنیا را می کنند و آنها را که آن گوشه دنیا تک افتاده اند فراموش کرده اند.
آنهایی که مانده اند فکر می کنند آنهایی که رفته اند همه اش بار و دیسکو می روند و خیلی بهشان خوش می گذرد و آنها را که توی این جهنم گیر افتاده اند فراموش کرده اند.
آنهایی که رفته اند می فهمند که هیچ کدام از آن مشروب ها باب طبعشان نیست و دلشان می خواهد یک چای دم کرده حسابی بخورند.
آنهایی که مانده اند دلشان می خواهد یکبار هم که شده بروند یک مغازه ای که از سر تا تهش مشروب باشد که بتوانند هر چیزی را می خواهند انتخاب کنند.
آنهایی که رفته اند همانطور که توی صف اداره پلیس برای کارت اقامتشان ایستاده اند و می بینند که پلیس با باتوم خارجی ها را هل می دهد فکر می کنند که آن جهنمی که تویش بودند حداقل کشور خودشان بود.
آنهایی که مانده اند همانطور که گشت ارشاد با باتوم دختر ها را سوار ماشین می کنند فکر می کنند که آنهایی که رفته اند الان مثل آدم های محترم می روند به یک اداره مرتب و کارت اقامتشان را تحویل می گیرند.
آنهایی که رفته اند ، پای اینترنت دنبال شبکه 3 و فوتبال با گزارش عادل یا سریالهای ایرانی و اخبارهایی با کلام پارسی و ایرانی هستند
آن هایی که مانده اند در حسرت دیدن کانالهای ماهواره بدون پارازیت کلافه می شوند و دائم پشت دیش هستند.
آنهایی که رفته اند می خواهند برگردند.
آنهایی که مانده اند می خواهند بروند.
آنهایی که رفته اند به کشورشان با حسرت فکر می کنند.
آنهایی که مانده اند از آن طرف ، دنیایی رویایی می سازند.
اما هم آنهایی که رفته اند و هم آنهایی که مانده اند در یک چیز مشترکند:
آنهایی که رفته اند احساس تنهایی می کنند.
آنهایی که مانده اند هم احساس تنهایی می کنند.
آنها که میروند وطنفروش نیستند.
آنهایی که میمانند عقب مانده نیستند.
آنهایی که میروند، نمیروند آن طرف که مشروب بخورند.
آنهایی که میمانند، نماندهاند که دینشان را حفظ کنند.
همهی آنهایی که میروند سبز نیستند.
همه ی آنهایی که میمانند پرچم به دست ندارند.
آنهایی که میروند، یک ماه مانده به رفتنشان غمگین میشوند. یک هفته مانده میگریند و یک روز مانده به این فکر می کنند که ای کاش وطن جایی برای ماندن بود.
و آنهایی که میمانند، می مانند تا شاید وطن را جایی برای ماندن کنند
به دنیا که قدم گذاشتیم جنگ بود
پدرها در جبههها با مرگ میجنگیدند
مادرها در خانهها با زندگی
گوشهای ما نتهای آژیر خطر را خوب میشناخت
و ما با همین موسیقی توی کوچهها لیلی میرقصیدیم
مادرانمان جای ایستادن پای آینه
در صفهای گوشت و برنج کوپنی میایستادند
و آغوششان جای عطرهای فرانسوی
بوی غذای گرم میداد
و سینه و باسنشان را
حاملگیهای چهار و پنج و شش باره، پروتز میکرد.
سرخی لبهای مادرانمان را " حرمت خون شهدا " سپید میکرد
و سپیدی تنشان را
سیاهی چادرها پنهان
به دنیا که قدم گذاشتیم، " سیاه " رنگ زنانگی بود
و " زشت " وصف زنانگی
و " اشک " تبلور زنانگی
ما با صدای آهنگران اولین قدمهای موزون زندگیمان را مردانه برداشتیم
و در فشار مقنعههای چانهدار ، اولین کلماتمان را " مردانه " ادا کردیم
در صبحگاههای مدرسه هر روز با دستور " از جلو...نظام " مردانه ایستادیم
و با شعار "مرگ بر..." مردانه فریاد زدیم
در انشاهای مدرسه
قرار بود همهمان دکتر و مهندس و معلم شویم تا به جامعه خدمت کنیم
اما قرار نبود همسر باشیم ، مادر باشیم و به خانواده هم خدمت کنیم
ما با حنا در مزرعه کار کردیم و زحمت کشیدن را آموختیم
با آنت برای خواهر و برادر کوچکترمان مادری کردیم
با زنان کوچکی که مثل خیلی از ما پدرشان به جنگ رفته بود،
برای سیر کردن شکممان کار کردیم
با پرین از بیخانمانی تا باخانمانی کوچ کردیم
ما دختران کار بودیم
ما دختران عروسکهای گمشده زیر آوار خانههای موشک خوردهایم
ما دختران گوشهای تشنه برای دوستت دارمهای پدر به مادریم
ما دختران چشمان تشنه برای دیدن بوسههای پدر روی لب! ...نه! روی گونههای مادریم
ما دختران دخترکیهای ممنوعهایم
ما همان دخترانی هستیم که به پرپشتی موهای پشت لبمان بالیدیم و مهر
" نجابت " و " عفت " خوردیم
ما همان دخترانی هستیم که برای ابروهای نامرتب و اصلاح نشده مان،
" محبوب " و "معصوم " شناخته شدیم و انضباط بیست گرفتیم
ما دختران جوجه اردک زشتیم، که تا شب عروسی برای زیبا شدن صبر کردیم !
ما همان دخترانی هستیم که همیشه برای "مردانه حرف زدن "، " مردانه راه
رفتن " و " مردانه کار کردنمان " آفرین گرفتیم
و با این همه مردانگی از آتش جهنم گریختیم !
آتش !
یادش به خیر !
چه شبها که از ترس آویزان شدن از یک تار موی شعلهور در جهنم، خواب بر
کودکیهایمان حرام شد !
ما نسل ترسیم
زادهی ترسیم
هم خواب ترسیم
ترس ... تعریف تمام آنچه بود که از زن بودنمان میدانستیم
و آتش ... پاسخ تمام سوالهایی که جرات نکردیم بپرسیم
چقـــــــــــــــــدر آرزو داشتیم پسر باشیم تا ما هم با دوچرخه به مدرسه برویم
تا ما هم کلاه سرمان کنیم
تا حق داشته باشیم بخندیم با صدای بلند
بدویم و بازی کنیم
بیآنکه مانتوی بلندمان در دست و پایمان بپیچد و زمین بخوریم
تا حق داشته باشیم کفش سفید بپوشیم
لباسهای رنگی به تن کنیم
تا حق داشته باشیم کودکی کنیم
ما بزرگ شدیم
خیلی زود بزرگ شدیم
زودتر از آنکه وقتش باشد
سرهای زنانگیمان زیر سنگینی چادرها خم شد
و برجستگیهامان در قوز پشتمان پنهان
ترس، گناه، آتش، ابلیس
چقدر زن بودن پرمعنا بود برایمان !
هر چه زنانگی ما زشتتر ، مردانگی مردها جذابتر
زن معنای نبایدها و ناممکنها و ناهنجارها
و مرد معنای بایدها و ممکنها و هنجارها
ما دختران زنانگیهای ممنوعهایم
ما وزن حجاب را خوب میفهمیم
ما کف زدنهای دو انگشتی را خوب یادمان هست
و جشن تکلیفهایی که همیشه روی دوشمان سنگینی میکرد
اسطورهی زندگی ما اوشین سانسور شدهی زحمتکش بود
و هانیکویی که با چتریهای روی پیشانیاش، همیشه از پدرش کوجیرو
میترسید.
ما بزرگ شدیم
جنگ تمام شد
پدرهایی که زنده ماندند به جنگ زندگی رفتند
مادرها از پدرها مردتر شدند
گوگوش و هایده از ویدئوهای ممنوعه بیرون آمدند
و ما هنوز منتظر بودیم صاعقهای بزند و خشکشان کند !
اما خیلی زود فهمیدیم صاعقه، زنانگی ما را خشک کرده !
... روی تخت عروسی نشستیم
در حالی که هنوز گمان میکردیم فقط باید غذاهای خوشمزه بپزیم
و خانه تمیز کنیم و از کودکانی که خدا ! در شکممان بار میزند نگهداری کنیم
وقتی از شوهرمان وحشت کردیم
و خجالت کشیدیم از تمام آنچه به زن بودنمان معنا میداد
وقتی برای خوابیدن کنار شوهرمان هم از خدا طلب مغفرت کردیم
و گمان کردیم به هویتمان توهین میکند !
وقتی تمام آن ترسها، نبایدها و ناهنجاریها را با خود به
رختخواب زناشوییمان بردیم
صاعقه خشکمان کرد
ما زنهایی بودیم، مرد و مردهایی، زن
به ما فقط آموختند چگونه شکم مردانمان را سیر کنیم
کسی نگفت چشمانشان هم گرسنه است
و شهوتشان تشنه
ما باختیم
روزهای عشقبازیمان را باختیم
طراوت جوانیمان را باختیم
ما نسل زنان خستهایم !
خسته از تکلیفهایی که روی دوشمان سنگینی میکند
خسته از محارمی که هرگز محرم رازهای دلمان نشدند
خسته از نامحرمانی که بارها به خاطرشان
از پدرها و برادرها و شوهرها کتک خوردیم
خسته از ترسهایی که با ما زاده شدند
در ما ریشه دواندند
در باورهایمان جوانه زدند
و آنقدر شاخ و برگ گرفتند که سایهشان تمام زنانگیمان را پوشاند
ما خسته ایم !
و با تمام خستگیمان
حالا
در آستانهی نیمهی عمر خویش
به دنبال شعلهی خاموش زنانگیهایی میگردیم که کم آوردیمشان
دماغ عمل میکنیم
ایمپلنت میکاریم
پروتز میکنیم
کلاس رقص میرویم
تا با دافهای توی خیابان و خوانندههای ماهواره رقابت کنیم
تا شوهرمان را نگیرند از ما با سلاح زنانگیهایی که کم آوردیمشان
و هنوز گیجیم که
چطور هم آشپز خوبی باشیم
هم خانهدار خوبی
هم مادر نمونه
هم کمک خرج زندگی برای چرخ زندگیای که مردمان به تنهایی نمیتواند بچرخاند
هم به جامعه خدمت کنیم
هم فرزند تربیت کنیم
هم زیبا و خوش اندام و شاداب باشیم و مردمان را سیراب کنیم از زنانگیمان
و ما
هنوز لبخند میزنیم
نجیب میمانیم
به مردمان وفا میکنیم
مادر میشویم
برای فرزندمان مادری میکنیم
خانهمان را گرم و پر مهر میکنیم
و برای زناشوییمان سنگ تمام میگذاریم
درس میخوانیم
کار میکنیم
به جامعه خدمت میکنیم
خرجی میآوریم
صبوری میکنیم
برای سختیها سینه سپر میکنیم
ظلمها و تبعیضها را طاقت میآوریم
در راهروهای دادگاه دنبال حقهای نداشتهمان میدویم
و با این همه فقط ...
گاهی در تنهاییمان اشک میریزیم
گاهی پای سجادهمان به خدا شکایت میکنیم
گاهی گوشهی امامزادهای مسجدی میخزیم و بغضهایمان را
لای چادرهای رنگی میتکانیم
گاهی میخندیم به عکس شش سالگیمان
با مقنعهی چانهدار توی مهد کودک !
گاهی افسوس میخوریم
برای زنانگیهایی که سنگسار شدند
و هنوز زن میمانیم
و به زن بودنمان میبالیم.
.
.
.
و اما در مورد حجاب:
حجاب بیش از اینکه توهینی به زن باشد، توهینی به مرد است، زیرا مرد را به موجودی جانور خوی که زن را تنها ابزاری جنسی میبیند تشبیه میکند، اگر فرض کنیم تحریک شدن مردها مشکلی اساسی و بزرگ برای بشریت باشد، چرا بار مسئولیت این را باید تنها بر گردن زنان انداخت؟ این مردها هستند که باید بیاموزند تا خود را کنترل کنند و این حکومت است که باید با برنامه ریزی های دقیق و علمی مشکلات اینگونه را رفع کند. اما شرم باد بر زنی که قبول کرده است سرتاپایش آلت تناسلی است. حجاب نشانه حماقت، واپسگرایی فکری و سند اسارت جنسی زنان است.
زکریای رازی! انیشتین! فروید ! استیو جابز که به نوعی پدر تکنولوژی نوین بود و صدها دانشمند دیگر همه آمدند و رفتند, اما هنوز در همسایگی ما
مادری اسپند دود می کند !پدری گوسفند می کشد !
دختری طالع بینی می خواند !پسری پشت ماشینش می نویسد: بیمه قمر بنی هاشم !هنوز برای ازدواج استخاره می کنند !هنوز در مراسم عاشورا میلیاردها پول صرف نذری به توانمندان میشود !توی چاه پول میریزند و نامه پست می کنند, و دانایی پایه ایمان نیست !هنوز به علم و دانش به عنوان فاکتور دانایی بی توجهیم !
هنوز یک پنجه خون روی پلاک ماشینمان باعث رفع بلا میشود
اگر فرصتی دوباره برای بزرگ کردن فرزندم داشتم کمتر با انگشت او را تهدید می کردم و بیشتر نقاشی می کشیدم.
من زنم و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریههای تو ! دردآور است که من
آزاد نباشم تا تو به گناه نیفتی قوسهای بدنم بیشتر از افکارم به چشمهایت میآیند
تاسف بار است که باید لباسهایم را به میزان ایمان تو تنظیم کنم
چون کار به غیر این شیوه ستودن غلط است
تـو حـرفـت را بـزن ...
در هیاهوی زندگی دریافتم چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت ،در حالیکه گویی ایستاده بودم!چه غصه هایی که فقط به غم دلم حاصل شد، در حالیکه قصه کودکانه اى بیش نبود !دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود و اگر نخواهد نمی شود !به همین سادگی …
قرار نبوده تا نم باران زد، دستپاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم.
گاهی انقدر سنگین می شود که باید برای به دوش کشیدنش خط بکشی روی تمام واژه های هم ردیفش
اما ...هنگام به دوش کشیدنش فقط از یک چیز دلهره دارم :
که به اشتباه ، تقصیر را تقدیر بخوانم!
پناهگاه تو "تدبیر" است اما تمام "تردید" های من روی لبه ی همین تدبیر لشکرکشی می کنند ...
وقتی اصرار می کنی بر شکستن خطوط موازی ،
شک می کنم به حکایت این معادلات !
فاصله تنها "یک" حرف است و دلشوره ی من از همین جاده ی باریک واژه ها ! این که "تقدیر" هر قدر هم که سنگین باشد با شانه هایم قریب است اما با بار غربت "تقصیر" ، رفتن سخت می شود و رسیدن شاید
هــــــــــرگز !
آزادی فقط مربوط به "بیان افکار" نیست، بلکه رهائی هزاران عواطف و احساسات از زیر یوغ یک عاطفه مستبد و کوبنده است.
بستگی مطلق، نه تنها نفی "آزادی فکری" را می کند بلکه نفی "آزادی عواطف و احساسات" را نیز می کند. انسان همان قدر که احتیاج به آزادی فکر و بیان دارد، احتیاج به آزادی " اظهارعواطف و احساسات" دارد. آزادی اظهار عواطف و احساسات که در هنر (موسیقی، شعر، نقاشی، رقص،...) صورت می بندد ، بیشتر از آزادی بیان و عقیده لازم است، چون عدم آزادی برای "اظهار عواطف و احساسات" در طیف تنوعشان، بزرگ ترین خطر های زندگانی فردی و اجتماعی را پدید می آورد.
از این روست که ما نه تنها "آزادی سیاست از دین" را می خواهیم بلکه به همان اندازه "جدائی هنر از دین" را طالبیم، "جدائی فرهنگ از دین " را طالبیم. عواطف و احساسات ما بیشتر از عقل ما رنج می برد. عقل، زبان گویا دارد ولی عاطفه و احساس، زبانش گویا نیست ، آن چه زبان ندارد ریا، بیشتر رنج می برد !
چه غم انگیز است
عمری گداختن از غم نبودن کسی
که تا بود ،از غم نبودن تو می گداخت
یه عمره می خورم ، می خوابم ،بلند میشم ،کار می کنم......کار میکنم برای اینکه بخورم، می خورم برای اینکه کار کنم...کار میکنم برای فراغت، فراغت برای کار.تولید برای مصرف، مصرف برای تولید.....سرگیجه گرفتم از این تکرار مسخره.
این واژه ی زندگی چقدر عجیب.چقدر نیرومند که تمام این مدت اینطور احمقانه داره منو می چرخونه.مثل اینکه یه تازیانه دستش گرفته و حتی فرصت فکر کردن هم نمی ده.هی میزنه پشت آدم و میگه برو....آخه کجا؟اصلا چرا؟واسه چی؟
اونقدر مشغولم کرده که همش باید زندگی کنم.شب و روز چسبیده به هم و هیچ فرصتی ندارم.حتی تو خواب هم باید زندگی کنم.تو این مدت اونقدر سرم شلوغ بود که حتی نفهمیدم چقدر وقت صرف شد؟!الان کجای عمر هستم؟!تا مرگ چقدر فاصله دارم؟!
چقدر موقعیتها، لذتها، ارزشها، کمالها تو زندگی بوده که بدست نیاوردم.بدست نیاوردم برای اینکه مشغول زندگی بودم!!؟چقدر از عمرم، از خودم گذشتم بخاطر زندگی.مثلا واسه خریدن یه ماشین چند سال خودمو فدای ماشین کردم تا بهش برسم؟تازه وقتی بهش رسیدم نفهمیدم که چیو از دست دادم و به چی رسیدم؟!مگه لذت داشتن اتومبیل به قیمت بردگی پول و کار و گذشت زمان، بالاتر از لذت انسان بودن؟چقدر ساده و احمقانه عمرم رو با لذتهای مسخره با تکرار با روزمرگی عوض کردم؟تازه فهمیدم که تا حالا داشتم زمان رو فدا می کردم، آگاهی رو فدا می کردم، استعداد و غرور و عصیان و خلاقیت و .......داشتم انسان رو فدا می کردم.
چه قدرت عجیب و وحشتناکی داره این زندگی که همین انسان، همین انسانی که از جنس خداست رو، همین انسانی که از اون بالاها اومده این پایین، تبدیل کرده به یه لجن به یه کرم یه لاشخور با لذتهای کثیف، با هوسهای پوچ، ایده ال های مبتذل.
انتـــــــــقاد ورزش ملی ایرانی هاست ! ...
هرکس صبح که از خواب برمی خیزد دریک صف طولانی از مردم قرار می گیرد و با باز کردن دستهای خود به دو طرف ، هم کسانی را که پیش روی هستند مورد انتقاد قرار می دهد...
غافل از اینکه عده زیادی پشت سر او ایستاده اند و با دست به او اشاره می کنند !!! اما متأسفانه باید بدانیم که این ورزش ملی جامعه را سالم تر نمی کند چون لبه تیز عیب جویی هرگز متوجه خود انتقاد کننده نمی شود ...
و افزون بر این متأسفانه مردم انتقاد را جانشین اقدام به حساب می آورند ... !
مرا ذره ذره درون قصه های خوش آب کردند
رویای بودن را برایم خواب دیدند
لحظه هایم را از من گرفتند
و در برابرش ساعت بی کوک روزگار را به من هدیه دادند
اشک را در چشمانم ستودند و خنده هایم را سرکوب کردند
فریاد را در سینه ام پنهان کردند و سکوت را از من ربودند
آزادی ام را در قفس معنا کردند
آری آن ها مرا محکوم به زندگی کردند
و هرگز از من نپرسیدند که غم هایت چیست؟
مرا به بند زندگی کشیدند و هرگز نپرسیدند که دردهایت چیست؟
نپرسیدند که سبب آنهمه اشک هایت کیست؟
آنها مرا محکوم به زندگی کردند و رفتند
رفتند تا بدانم که "هیچ کجا" همینجاست
که بفهمم"هیچ کس" ادمهایی هستند که شاید هم نیستند
تا بدانم زندگی این است...همین
این جغرافیا نیست که جهان سومی بودن را تعیین می کند ؛
آدم ها هستند !
اشتباه نکنید !
جهان سوم جا نیست ، شخص است .
جهان سوم منم !
جهان سوم شمایی !
جهان سوم طرز تفکر ماست …
نه آن مرزهایی که داخلش زندگی می کنیم
میگن در زمانهای قدیم یه روز سه تا پسر بچه میرن پیش ملانصرالدین میگن ما ده تا گردو داریم میشه
اینها رو با عدالت بین ما تقسیم کنی؟
ملا میگه با عدالت آسمونی یا عدالت زمینی؟
بچه ها میگن خوب عدالت آسمونی بهتره با عدالت آسمونی تقسیم کن.
ملا هشت تا گردو میده به اولی دو تا میده به دومی و دو تا پس گردنی محکم هم می زنه به سومی !
بچه ها شاکی میشن میگن این چه عدالتیه ملا؟
ملا میگه خدا هم نعمتاشو بین بنده هاش همینجوری تقسیم کرده !
البته همون قدرم انتظار داره !
در سرزمین ما
اگر دستی دراز کنی سوی دستها به دوستی
همه نگاهها ، به دست تو شمشیر می شود
در سرزمین ما
غم دل ،فقط با سنگ می توان گفت و مویه کرد
با دیگری بگویی
از تو دلگیر می شود
یاد اون روز افتادم یکی سرش گیج رفت رو افتاد زمین
هر کس از کنارش رد میشد پول خورد براش پرت میکرد...
همینطور این عمل ادامه داشت که یهو صدای دزدگیر ماشین گرانقیمتی صدا خورد ...حواس مردم جذب اون اتوموبیل شد...
که این مرد ، بلند شد و لباس خود را تکان داد و .... سوار شد و رفت !!!
فکر میکنید چه اتفاقی افتاد !؟
مردم به هم نگاهی کردند و به هم این رو زمزمه کردن !
وای بر ما ، از جیب خود میزنیم میدیم به این گداهای دوره گرد ، بعد اینا این چنین ، ثروتمندند !!!! با پولای ما خریده ها!!!
اون یکی گفت شایدم دزدیه
اون یکی .....
و یکی که تازه رسیده بود و در جریان نبود ، دولا شد یواشکی سکه ها رو جمع کنه
همه ریختن سرش و گفتند این یارو هم دستشه !
مینویسیم تا رویا ببافیم...بی هیچ قانونی تنها بنویس!
در پیچ و تاب کلمات زنجیری نیست... و نه دست و پای بسته ای!
حقیقت همان که میخواهی... و نه تحمیل همیشه زندگیمان!
مینویسیم تا جاودان شویم...
گاهی پیچ آ پیچ چراها تیر بارانیم
نگاهیست و سردی سکوتی...
گاهی فراموش میشویم...
در سکون،فریادمان را میخراشیم
پاره کاغذی شاید...مدادی و دیگر هیچ...
مثل نقش "ن" در "زندگی"که اگر نباشد چیزی نمی ماند جز "زَدِگی"
زندگی تا وقتی "نون" دارد، طعم بوسه ای از لبهای خداوند را دارد و به مجرد اینکه این "نون" افتاد...
تمام ارزش زندگی در "نونش" است. وقتی این نون می افتد، دورش کبوتر و قمریجمع می شود و دور باقیمانده اش... کفتار و شُغال!
"خلاء".. همان چیزی ست که زمانی که ندارمت، حجم قابل توجه ی از زندگی ام را گرفته.
حجمی که نشأت گرفته از جای خالی آن "نون"ست و تا سرحد "زَدگی" بسط پیدا کرده و من، تبدیل می شومبه طعم مشمئز کننده ی سیبی که روزی زندگی بوده و حالا نونش افتاده و چه با پوست و چه پوست گرفته،مزه ی زهرمار می دهد!
با تمام مشکلات ای دوست آسان با توام
خوب میدانی که آبادم، که ویران با تو ام
تو گریزانی ز من مانند موج ا ز ریگزار
من به سان باد از دنیا گریزان، با تو ام
خلوتت با آن همه وسواس فردوس من است
دوست میدارم ترا گرچه پریشان با تو ام
رنگ و رسم زنده گی کم کم ز دستم می روند
باید اینسان میشدم؛ منکه فراوان با تو ام
ای سراسیمه تر از باران به دست صاعقه
با خودم میخواهمت گرچه هراسان با تو ام
نی برای شعر گفتن خلوتی نی خاطری
در تو اما چیست ؟ کاینگونه غزلخوان با تو ام
آبشار تازة زخم است بی تو سینه ام
شام خاموش خیالاتم چراغان با تو ام
ای سکوت بی نهایت ای هوای گم شده
هیچ وقت دوست نداشتم به جائی برسم که به بودن با کسی نیاز پیدا کنم و وابستگی......وابستگی!!! چیزی که همیشه ازش میترسیدم چیزی که همیشه دوست داشتم جوری زندگی کنم که هر چیزی به خواست خودم باشد و اونی که بهش علاقه مندم.بحث موندن و یا نموندن نیست صحبت خواستن و یا نخواستن دیگر معنی خود را گم کرده و جز واژه ای بیگانه نیست !همیشه از جا موندن و در جا زدن بیزار بودم همیشه در هر زمانی از وضع فعلی همان زمان خودم متنفر بودم و از یک جا بودن و دوستی های زیادی که به اسم دوست دور و برم جمع کرده و هیچ احساسی نسبت به هیچکدام نداشتم.
همیشه به کلمه دوستی و دوست داشتن می خندیدم و در باور خود با مداد رنگی هایم نقاشی قشنگی در خیالم کشیده بودم که شاید خیلی ها به این نقاشی قشنگ من میخندیدند اما خودم هرگز باور باطنم را به تمسخر نگرفتم .چرا؟ چون همیشه به این می اندیشیدم که جنس مذکر بوئی از وفا نبرده در اوج قدرت کمر ادم رو میشکند خرد میکند زیر پا له میکند و بی خیال همانند پسر بچه همسایه که سبد بدست و بی خیال جهت خرید به سوپر مارکت سر کوچمون میرود از کنارت بی تفاوت میگذرد.زیبا ترین تابلوئی که در حقیقت هیچ بودنم به یقین با ارزشی از ان رسیدم که همیشه ترس از دوست داشتن مرا از این جنس خشن فراری میداد .شاید همان دوستان مرا با خیلی ها مقایسه میکردند و ذهنیات مرا به حساب کاستی های من میگذاشتند اما افسوس که خود نمی دانستند که این نقطه قوت من است نه کاستی من .
همیشه از برخ کشیدن این موضوع از سوی انها گرد ملالی به صورتم و دلم می نشست اما تنها دلخوشیم فقط نقاشی قشنگی بود که خود ترسیم کرده بودم که بلاخره یک روزی شاید کسی را دوست بدارم .اما نمی دانستم همین دوست داشتن بعد از مدت ها خود دلیلی بر ادعای گذر پسر بچه همسایه برای رفتن به سوپر مارکت باشه و راحت از کنارم بگذرد ....خیلی راحت چرا و به چه دلیل ....نمیدانم .
و سر انجام چیزی که در تمامی این مدت سایه وار ترس و وحشت مرا دو چندان میکرد گریبان مرا گرفت.درست است که به حقیقت تابلوی کشیده شده در وجودم عنیت داد و رفت .اما حالا من باید کجا برم !؟ به کدام نا کجا اباد !به کدامین دیار که حتی چشمم به همان تابلوی وجودم نیز دیگر نیفتد .ایا هیچستانی وجود دارد که تمام هیچ های خودم را با خودم بدوش بکشم ؟و یا باید از همین ها هم گذشت و رفت ......نمی دانم! نمی دانم خنده و تمسخر دوستانم واقعیت زندگیست یا تابلوی ذهنیات خودم که انرا نقاشی کردم و با حسرت به ان خیره میشوم و هیچ نقدی نمی توانم بر ترازوی دو کفه زندگی که یقین من یک کفه انرا سنگین تر کرده و این سنگینی چیزی جز دیگر نبودن در جلوی چشمم ترسیم نمی کند فکر کنم و یا شاید .....مقدر این بود. نمی دانم .....افسوس!!!
روزها و شب ها در پی هم می آیند و می روند...
ولیکن خاطره تو هرگز رنگ کهنگی به خود نمی گیرد....
و من هر دم بر یادت چه عاشقانه می افزایم....
نمی گذارم ندیدن ها،نبودن ها و سردیها...
زنگار فراموشی دراحساس دلم بر توبگستراند...
و من با خون دل خوردن ها و تازه نگه داشتن زخم ها....
آتش عشقت را در دل مشتاقانه فروزان نگه میدارم...
دست هایم کوچک اند و ناتوان
واژه هایم حقیر و سردرگم
اما می دانم که در تاریک ترین زوایای نگاهم آتشی برپاست .
اندیشه ام نه در قید و بند اندیشه ی آدمک ها است و نه در پناه تعصبات زمینی ها
هر که هر چه می خواهد بگوید ... اما نمی خواهم ...
نمی خواهم این خلقت آدم گونه را ...
سال ها در پی کسی دویده ام که حرف هایم ... واژه هایم ... احساسم را بفهمد ...
کاش زیبا نبودی ...
کاش این چنین حواگونه نگاه نمی کردی ...
آن وقت تنها بهانه ام را به نیکی باور می کردی :
" احترام به اندیشه ات و ستایش نگاه زیبا و جادویی ات به اندیشه هایی که می دانم
همه بی تفاوت از کنار آن می گذرند "
نه چهره ی آدمک ها برایم جذابیتی دارد و نه حرف های پوچ و بی هدفشان .
.
.
شاید نخواهی بخوانی
شاید نخواهی ادامه بدهی
نمی دانم شاید حوصله نداشته باشی
آدمی است دیگر ... نمی شود پیش بینی کرد ...
اما می نویسم ... برای تو که حتی نمی دانم می توانم روزی ببینمت یا نه
همه ی این بازیگران را پشت آن نقاب های رنگینشان شناخته ام
همیشه دوست داشته ام که بدون هیچ ترسی احساسم را بیان کنم :
" می ترسم تو هم بازیگر باشی "
اما بگذار شفاف تر برایت بگویم ... می ترسم ...
می ترسم روزی باشد که دیگر نتوانم صادقانه برایت بنویسم ... می ترسم حوای ترانه های رویایی ام را از دست بدهم
ترانه ای که از مشق " آزادی و حقیقت " خسته نمی شود ...
کسی که احساس می کنم بهتر از هر کسی فریاد وجودم را از سکوت مردابی ام می فهمد ...
شاید برایت عجیب باشد ...
حتی نوشتن این دلنوشته هم عجیب است ... چه تند می زند این نبض بی قرار ...
نمی دانم چرا تصمیم گرفتم برای کسی بنویسم که شاید فهمیده ترین مخاطب آسمانی ام بوده است ...
.
.
این بار بی هیچ پیشوند و پسوندی صدایت می کنم ...
برایم ترانه بخوان
حتی دور از این مرداب
صدایت ... به گوش این نیلوفری می رسد ...
به زیبایی خواهم رقصید
فقط برای این که بدانی :
" پرپر می زند این دل بی قرار برای بودن دست هایی که می دانم حقیقی بودنشان دنیایی
دیگر است اگر مجازی اش این باشد ... "
میدانی فلانی ... من از حیث تعدد دوست رکورد دارم اما .... هر وقت که نیاز دارم با کسی
حرفهایم را بگویم .... هیچ کس نیست .. هیچ کس ...
شرم آور است اما حقیقت انسانهایی از تیره من که بیشتر شنونده رازهای دیگران بوده اند
همین است و البته نتیجه این همین بودن هم جز تنهایی نیست ...
این نوع تنهایی فرق زیاد دارد با آن نوع که آدم از همه دور افتاده و کسی سراغش را نمیگیرد .
در تنهایی از نوع من همه هستند ... همه هم سراغت می آیند ..
اما همان "همه" تنها متکلمان وحده روزگارت میشوند ....
و آنقدر میگویند تا حرفهای تلنبار شده "تو" که مجالی برای گفتنشان نیافته ای مثل دُمّــل
چرکینی زیر گلویت باد میکند و میترکد و تلاشی میگیرد ...
آنهم درست وقتی که "همه" رفته اند و تنها "تو" مانده ای ...
این تنهایی خزنده و بی سر صدا می آید و درونم حلول میکند . آنقدر آرام و بی آزار وارد میشود
و آنقدر مزور و فریباست که گاهی حتی هم بستریش را هم دوست میدارم ..
اما زمان وضع حملش که میرسد ... حتی قابله ای نیست تا کمی درد را تسهیل کند ،
تا شرم و آزرم تولد بیخبر گاه و بیگاه این حرامزاده را کمتر به رُخ بکشد ..
گاه می رویـم تا برسیـم ... کجایش را نمی دانیم. فقط می رویم تا برسیم ... بی خبر از آنکه همیشه رفتن راه رسیدن نیست. گاه برای رسیدن باید نرفت، باید ایستاد و نگریست. باید دید، شاید رسیده ای و ادامه دادن فقط دورت کند. باید ایستاد و نگریست به مسیر طی شده ... گاه رسیده ای و نمی دانی و گاه در ابتدای راهی و گمان می کنی رسیده ای مهم رسیدن نیست، مهم آغاز است که گاهی هیچ روی نمی دهد و گاهی می شود بدون آنکه خواسته باشی! پدرم می گفت تصمیم نگیر! و اگر گرفتی آغاز را به تأخیر انداختن، نرسیدن است اما گاهی آغاز نکردنِ یک مسیر بهترین راه رسیدن است گاه حتی لازم است بعد از نمازت بنشینی و فکر کنی، ببینی که ورای باورهایت چیست؟ ترس یا اشتیاق یا حقیقت؟ گاهی هم درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی و غذا بدهی؛ ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟ یا پای کامپیوترت نباشی، گوگل و یاهو و فلان را بیخیال شوی با خانواده ات دور هم بنشینید، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین صفحه نمایش و فضای مجازی نیست ... شاید هم بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟ لازم است گاهی عیسی باشی ایوب باشی و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آیی و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و با خود بگویی: سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم ... آیا ارزشش را داشت؟ سپس کم کم یاد می گیری که حتی نور خورشید هم سوزاننده است اگر زیاد آفتاب بگیری می آموزی که باید در باغ خود گل پرورش دهی نه آنکه منتظر کسی باشی تا برایت گلی بیاورد. یاد می گیری که می توانی تحمل کنی که در خداحافظی محکم باشی و یاد می گیری که بیش از آنکه تصور می کردی خودت و عمرت ارزش دارد.
راستی؛ هیچ وقت از خودت پرسیدی قیمت یه روز زندگی چنده؟
شما رو به خدا تا حالا از خودتون پرسیدید:
قیمت یه روز بارونی چنده؟
یه بعدازظهر دلنشین آفتابی رو چند میخری؟
حاضری برای بوکردن یه بنفشه وحشی توی یه صبح بهاری یه اسکناس درشت بدی؟
پوستر تمامرخ ماه قیمتش چنده؟
ولی اینم میدونی که اگه بخوای وقت بگذاری و حتی نصف روز هم بشینی به گلهای وحشی که کنار جاده در اومدن نگاه کنی بوتههاش ازت پول نمیگیرن!
چرا وقتی رعدوبرق میاد تو زیر درخت فرار میکنی؟
میترسی برقش بگیرتت؟
نه، اون میخواد ابهتش رو نشونت بده.
آخه بعضی وقتها یادمون میره چرا بارون مییاد!
فراموش نکن که همین بارون که کلافت میکنه که اه چه بیموقع شروع شد، کاش چتر داشتم، بعضی وقتا دلت برای نیمساعت قدمزدن زیر نمنم بارون لک میزنه
هیچوقت از ابرا تشکر کردی؟
هیچ وقت شده از خودت بپرسی که چرا ذرهذره وجودشو انرژی میکنه و به موجودات زمین میبخشه؟!
ماهانه میگیره یا قراردادی کار میکنه؟
برای ساختن یه رنگیکمون قشنگ چقدر انرژی لازمه؟
چرا نیلوفر صبح باز میشه و ظهر بسته میشه؟
بابت این کارش چقدر حقوق میگیره؟
چرا فیش پول بارون ماهانه برای ما نمییاد؟
چرا آبونمان اکسیژن هوا رو پرداخت نمیکنیم؟
تا حالا شده بهخاطر اینکه زیر یه درخت بشینی و به آواز بلبل گوش کنی پول بدی؟
قشنگترین سمفونی طبیعت رو می تونی یه شب مهتابی کنار رودخونه گوش کنی.
قیمت بلیتش هم دل تومنه!
خودتو به آب و آتیش میزنی که حتی تابلوی گل آفتابگردون رو بخری و بچسبونی به دیوار اتاقت
ولی اگه به خودت یک کم زحمت بدی میتونی قشنگترین تابلوی گل آفتابگردون رو توی طبیعت ببینی. گلهای آفتابگردونی که اگه بارون بخورن نهتنها رنگشون پاک نمیشه، بلکه پررنگتر هم میشن
لازم نیست روی این تابلو کاور بکشی، چون غبار روی اونو، شبنم صبح پاک میکنه و میبره.
تو که قیمت همه چیز و با پول میسنجی تا حالا شده از خدا بپرسی:
قیمت یه دست سالم چنده؟
یه چشم بیعیب چقدر میارزه؟
چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنم پرداخت کنم؟!
قیمت یه سلامتی فابریک چقدره؟
خیلی خنده داره نه؟
و خیلی سوالها مثل اینکه شاید به ذهن هیچ کدوممون نرسه …
اون وقت تو موجود خاکی اگه یه روز یکی از این داراییهایی رو که داری ازت بگیرن زمین و زمان رو به فحش و بد و بیراه میگیری؟
چی خیال کردی؟
پشت قبالت که ننوشتن. نه خیال کردیم!
اینا همه لطفه، همه نعمته که جنابعالی بهحساب حق و حقوق خودت میذاری
تا اونجاکه اگه صاحبش بخواد میتونه همه رو آنی ازت پس بگیره.
پروردگاری که هر چی داریم از ید قدرت اوست …
اینو بدون اگه یه روزی فهمیدی قیمت یه لیتر بارون چنده؟
قیمت یه ساعت روشنایی خورشید چنده؟
چقدر باید بابت مکالمه روزانهمون با خدا پول بدیم؟
یا اینکه چقدر بدیم تا نفسمون رو، بیمنت با طراوت طبیعت زیباش تازه کنیم اون وقت میفهمی که چرا داری تو این دنیا زندگی میکنی!
قدر خودت رو بدون و لطف دوستان و اطرافیانت رو هم دست کم نگیر
به زندگیت ایمان داشته باش تا بشه تموم قشنگیهای دنیا مال تـــو
من به این نتیجه رسیدم که امروز باید روزه بگیرم و ادای حق کنم
چیزهای کوچک، مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش به دست هایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه مثلا.
با یکی از دوستانم وارد قهوهخانهای کوچک شدیم و سفارش دادیم...
بسمت میزمان میرفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوهخانه شدند...
و سفارش دادند: پنجتا قهوه لطفا... دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا... سفارششان را حساب کردند،
و دوتا قهوهشان را برداشتند و رفتند...
از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوههای مبادا چی بود؟
دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو میفهمی...
آدمهای دیگری وارد کافه شدند... دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند...
سفارش بعدی هفتتا قهوه بود از طرف سه تا وکیل... سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا...همانطور که به ماجرای قهوههای مبادا فکر میکردم و از هوای آفتابی و منظرهی زیبای میدان روبروی کافه لذت میبردم،
مردی با لباسهای مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت... با مهربانی از قهوهچی پرسید: قهوهی مبادا دارید؟
خیلی ساده ست! مردم به جای کسانی که نمیتوانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا میخرند...
اگر من مرجع تقلید بودم، حداقل ماهی یک بار از یک سازمان یا یک صنعت از نزدیک بازدید میکردم. مثلاً مستقیماً میرفتم با پزشکان بیمارستان صحبت میکردم که آیا این فتاوایی که بنده در خصوص مسائل پزشکی گفتهام برایشان راهگشاست یا این که همه را بوسیدهاند و گذاشتهاند کنار و کار خودشان را میکنند؟ مثلاً از یک اورولوژیست متعهد میپرسیدم که آیا میتواند بدون نگاه کردن و یا بدون دست زدن تؤامان به اندام تناسلی یک بیمار او را عمل کند؟!
اگر من مرجع تقلید بودم در فصل گرم تابستان به ماهشهر و اهواز سفر میکردم، تا ببینم مردم در این هوای گرم و شرجی همزمان میتوانند روزه بگیرند و کار کنند یا نه؟!
اگر من مرجع تقلید بودم حداقلی سالی دو بار به کشورهای توسعه یافته جهان سفر میکردم، تا ببینم مقلّدین من در کلگری*، ونکوور، سیدنی، دیترویت و سایر شهرها در چه وضعیتی هستند و آیا فتاوای من در زندگی مدرن مشکل گشای آنها بوده است؟ و با مردمان مغرب زمین از نزدیک به گفتگو مینشستم و هر فناوری جدید و سودمندی را پیش از آن که از سوی مقدس مآبان تکفیر شود، به رسمیت میشناختم و هر آنچه نیکویی و خوبی است را بر رسالهی خود میافزودم تا مگر مسلمانان از مسیحیان و یهودیان و از خدا بیخبران باز پس نمانند.
آیا آیهی «قل سیروا فی الارض ...» فقط برای بزرگداشت هفتهی گردشگری کاربرد دارد؟ و فقط برای گردشگران و سرمایهداران مصداق دارد؟ یا این که خطاب آیه عام است و همهی افراد به ویژه آنها که اندیشه و کلام و قلمشان در جامعه تأثیرگذار است را نیز شامل خواهد شد؟